Thursday, July 9, 2015

در مهر تفاوت نکند بعد مسافت

گیاه که باشی میدانی که فقط نور کافی نیست تا قد بکشی، گل بدهی و به اصطلاح، جان بگیری. کافیست خاکت تو را کفاف ندهد، کافیست آب نداشته باشی، از پا میفتی، اول شاخه هایت خم می شوند و بعد کم کم ریشه ات می خشکد. گیاه که باشی، قدر آب، خاک و آفتاب ت را می دانی، هر کدام به نوبه ی خود. من در زندگی ام گیاه بوده ام، سبز. هرازگاهی، چند برگ زردی داشته ام اما همیشه قد کشیده ام. وقتی او سر و کله اش در زندگی ام پیدا شد، به مثابه ی آفتاب گرم می ماند وسط سرمای زمستان، مثل آب می ماند وسط گرمای تموز. اما خاک. خاک من اینجاست. خاک من، نوازش های مادر است وقتی موهایم را نوازش می کند، خاک من، نگرانی های پدر است وقتی شب ها دیر به خانه می آیم. خاک من، رفیق است، رفیقِ جان. رفیق، که جوانه می زند لبخندم با دیدنش، که جورِ نبودِ آب و آفتاب را می کشد برایم. که مثل میله ای، جوانه های تازه زده ام را سراپا نگه داشته تا نکند بخشکند قبل از اینکه آفتاب ببینند. 
بله، من گیاه بوده ام، سبز. چند وقتی است آب و آفتاب ندیده ام اما سر فرو کرده ام در خاکم.مگر نه اینکه ریشه باید تقویت شود، خاک باید عوض شود هرچندوقت یکبار. 

Monday, June 29, 2015

چند دقیقه ای برای وا دادن

هر روز، شلخته شلخته و خواب آلود، وقتی فقط شکاف کوچکی از چشمانم باز شده، با دهانی خشک، می روم در لپ تاپ را باز می کنم، گاهی پایم می گیرد به سیم شارژر و بعد آن هم گوشی و یک سری وسایل روی میز را به دنبال خودش می اندازد کف اتاق. اما اهمیت نمی دهم، هنوز توان و انرژی آن را ندارم که بیدار شوم و با بی نظمی های دور و برم سر کنم. می روم سراغ سایت لعنتی شان، دیگر از بر شده ام شماره پی گیری ام را. تک تک شماره ها را که وارد می کنم به چهره ات فکر می کنم، به خنده ات. آخ که چقدر دلم برای خنده هایت تنگ شده. برای اینکه مچاله ام کنی بین دستانت و من الکی بگویم که چقدر دردم گرفته تا برای تو خودم را لوس کرده باشم. می گفتم. شماره ها که تمام شد، جزییات صورتت را که کامل مرور کردم تا از یادم نرود، آنوقت می زنم دکمه را. بعد می بینم همان آش و همان کاسه ی انتظار جلوی رویم است، انتظار برای دیدن تمام جزییات صورتت. در لپ تاپ را می بندم و ولو می شوم دوباره روی تخت. برای چند دقیقه به خودم وقت می دهم عنق باشد و بغ کند یک گوشه. وقت می دهم که تا کسی نیست "وا" بدهد، به زمین و زمان غر بزند، به فاصله، به تمام قانون هایی که من را از تو جدا می کنند. بعد که نیم ساعتی می گذرد به خودم می گویم که خودش را جمع و جور کند. که مردم یک ساله و چند ساله از هم دور افتاده اند و آخ نگفته اند، که مردم عزیزشان را می فرستند جنگ و دم نمی زنند. تو که نقطه ای نیستی در این دایره ی فراق و دل تنگی. بلند می شوم از جایم و ورزشم را می کنم، نکند چاق بشوم، دوش می گیرم و با وسواس گره های موهایم را از هم باز می کنم. صبحانه حسابی می خورم. موهایم را می دهم همان طرف که دوست داری، می روم جلوی آینه می ایستم، بعد دوباره تو را مجسم می کنم که به استقبالم آمده ای، می خندی از دور و می گویی "شلوغش نکن، همش دوماه بود"

Tuesday, May 19, 2015

نخی به درازای چند هزار کیلومتر لطفن

قدیمی تر ها می گفتند جفت شان با هم جور شده، یا جیک و پوک شان یکی شده. انگاری که از چند سال قبل می دانستند که جفت برای من معنا ندارد، وقتی که خنده ی من با خنده ی تو یکی ست. وقتی که نخی نازک، لبهای مرا با لب های تو گره داده باشد. وقتی که آدرنالین من با چشمهای تو بالا و پایین برود، با هر پلک زدنت. هرکسی که یک دانه پیراهن هم پاره کرده باشد می داند که نمی شود، به هیچ صراط مستقیمی نمی شود، با دستهای تو جور نشد.
در دلم، آبگوشت بار گذاشته اند انگار، قل قل می کند. دو هفته زمان زیادی نیست اما هر روز که بگذرد این آبگوشت غلیظ و غلیظتر می شود. ته می گیرد. نمی دانم قل قل کردنش را، ذوق دیدن عزیزهای دورافتاده ام را، باور کنم یا ته گرفتن ش را، بوی سوخت خفیفی که از هم زدنش به دماغم می رسد. ته گرفتنی که از فکر ندیدن تو به ته دیگ می ماند.دلِ آدمیزاد که چفت در نیست که هروقت خواست جفت و جور بشود و هر وقت بادی آمد، باز بشود. نمی شود که بگویم جفتِ جورشده ام را دو ماه می گذارم کنار و زندگی ام را می کنم. نمی دانم. نمی دانم آخر این آبگوشت چه از آب دربیاید؟ شور بشود یا بی نمک؟ ته بگیرد یا جا بیفتند؟نمی دانم نخ نازک لبهایت به درازای این همه فاصله کفاف می دهد؟ همین فردا برویم چند کلاف نخ بگیریم؟ نکند که آدرنالین خونم ته نشین شود وقتی شب ها چشم هایت را می بندی و من آنور دنیا، چشم از خواب باز می کنم؟ 

Saturday, April 18, 2015

به سادگی یک واشر عوض کردن

یادم می آید که واشر شیر آب آشپزخانه خانه مان هم همیشه لق می شد، اول های کار، کسی به آن توجه نمی کرد و همه فقط نشتی آب را نگاه می کردند، بعدها نشتی آب مهلت نمی داد تا آب از شیر بیرون بیاید و همه آن مثل فواره ای این طرف و آن طرف می پاشید، آنوقت بود که همه مان فقط غر می زدیم و کسی آچار دست نمی گرفت تا بلکه مشکل حل شود. آنوقت بابا، بی آنکه کسی به او چیزی گفته باشد، از سرکار واشر بدست می آمد و دو ساعتی به آن ور می رفت و می گفت این بار دیگر درست درست است. اما واقعیت ش این بود که نبود. که چند ماه دیگر همان آش بود و همان کاسه و همان واشر لق.
راستش را بخواهی، دقت که می کنم می بینم وقتهایی هست که  یک چیزی این وسط می لنگد. دقیقن مثل یک واشرِ کوچکِ شیر آب آشپزخانه، همان اول های کار که فقط نشتی دارد. مثل یک پیچ لق شده وسط یک ماشین غول آسایی که همه انگشت به دهان تحسین ش می کنند. این وقتها که می شود، چشم می بندم، سعی می کنم مثل کودکی در دلم بشمارم تا بگذرد، تا دیگر صدای لقی پیچ یا واشر بند بیاید و من یادم برود که یک چیزی آن وسطها لق است و ماشین غول آسای بی نقص م، عیب و ایراد دارد. به این امید که وقتی چشم باز کرده باشم، تو از سرکار واشر-بدست آمده باشی و بگویی همه چیز درستِ درست است. حتی اگر بدانی چند ماه دیگر همان آش است و همان کاسه. 

Tuesday, March 10, 2015

تو بگو خود نی شکر

از نظر همه، اینجایی که من هستم، سرمای لب سوز و لب دوز و جان سوزش دلیلی کافیست برای اینکه عطایش را به لقایش بخشید. شاید همه انهایی که امروز از سر گرمای تازه از راه رسیده با ذوق و شوق شلوارک ها را از توی کمد بیرون کشیدند و هوس دویدن به سرشان زده، در روزهای سرمازده مینسوتا هیچ دلخوشی دیگری نداشته اند. اما واقعیت اینجاست که چه امروز که با گرمای آفتاب از خواب بیدار شده ام و چه روزهای سرد و یخ زده ای که با برف و بوران چشم باز کرده ام، در دلم به یک اندازه خوشی داشته ام. دلخوشی های من انگاری اشباع شده است. راستش را بخواهی تو مثل قند و شکری می مانی که توی دلم نه تنها حل شده ای، که آن را اشباع کرده ای. که خود وجودت به تنهایی کافیست تا من شیرینی گرمای هوا یا چیزهای دیگر را حس نکنم. کافیست هر روز قاشق چای خوری بردارم و همراه با صبحانه ام، آب قندی که توی دلم ریخته ای را هم بزنم. آنوقت دلخوشی هایم تکمیل است. آنوقت نون و پنیر صبحانه ام را با یک قلپ از چایی و قند وشکر تو می دهم پایین. کافیست هرجا که کم می آورم، همان جایی که هستم بایستم، کمی شکمم را تکان بدهم تا قند و شکرهای اشباع شده ات خودی نشان بدهند و مزه ی شیرینی شان چشم هایم را به روی هر غم و غصه ای کور کند.اصلن راست راستش، قند وشکری که تو توی دلم ریختی، بینایی م را مثل سگ و گربه ها دچار مشکل کرده. انقدری که جز تو، روی دیدن هیچ‌ چیز‌ دیگر را ندارم.

Monday, February 2, 2015

قلب، یک اندام ماهیچه ای پیش پاافتاده

استاد پشت سرهم ازجریان خون در رگ های قلب حرف می زند. از فرصت استفاده می کنم و از محرک م برای به جریان انداختن بیشتر خون در رگهایم استفاده می کنم. خیره می مانم به روی عکسش. گاهی خیال می کنم کوچک می شوم، کوچک اندازه ی یک نخود. کوچک می شوم و در جزییات ش غرق می شوم. برای چند دقیقه، آب می روم و آدم کوچولویی می شوم که روی کره "خاکی" چشمهایش قدم می زند. پلک که می زند ، من هم جمع می شوم بین مژه هایش، مچاله می شوم، پرت می شوم روی زمین هموار گونه هایش. به قدم زدنم ادامه می دهم، با دقت از لابه لای ریش هایش ، لب هایش را پیدا می کنم، می روم روی لب بالایی، با احتیاظ سر می خورم پایین، درست توی شکاف بین دو لب، همان جا که بوسه درو کنم برای توشه ی راهم. به خودم می آیم می بینم آدم کوچولویم وجب به وجب وجودش را متر کرده، توشه ی راه جمع کرده، خسته نشسته یک گوشه. باز به کلاس درس برمی گردم، استاد هنوز از جریان عجیب و غریب خون در رگهای قلب حرف می زند. 

Saturday, January 24, 2015

قورباغه ات را قورت بده

خواب می بینم. باز. به سمتم قدم می زند و من در دلم رخت می شویند، هزار زنِ چادر به سر. قدم می زند و با هر قدم ش انگار تمام آنچه چهار سال پیش بر من گذشته بود را می آورد جلوی چشمانم. می خواهم قدمی به عقب بردارم، داد بکشم سرش و بگویم چه بلایی بر سرم آورد، چهار سال پیش. نمی توانم. انگاری بختک افتاده باشد روی وجودم، نمی توانم از جایم جم بخورم. نزدیک و نزدیک تر می شود و من بیشتر فرو می روم در روزهای سیاه چهار سال پیش. چهار؟ نه، بهمن امسال می شود پنج سال. 
از خواب می پرم واز تاریکی-روشنی سحر حدس می زنم صبح زود باشد. برای چند ثانیه فکر می کنم توی اتاقم هستم، تهران، احساس می کنم الان است که بابا از جلوی در اتاقم رد شود، برای خواندن نماز صبحش. صدای آرامش بخشش که هر وقت از خواب می پرم دوباره به خواب می بردم، شاید هم نمازش، همان وردهای پدرانه اش باشد، همان دعای خیرش برای من. به خودم می آیم می بینم چندین هزار کیلومتر دور افتاده ام ازشان. بق می کنم و سرم را می برم زیر پتو. دوباره به خواب م فکر می کنم، به اینکه پنج سال پیش چه بوده ام و الان چقدر جان گرفته ام. به اینکه لازمه ی الان بودنم شاید همه ی آن خوردن زمین ها بوده. از من می شنوید هیچ وقت کله ی سحر زندگی تان را مرور نکنید اما من کردم. دانه به دانه. تمامی بالا پایین هایم را. انصاف به خرج بدهم می بینم الان بالای قله ی آرزوهایم ایستاده ام. یک دفترچه ی خاطرات داشتم که بعد از هول و ولای خواندن کتاب "قورباغه ات را قورت بده" ته آن آرزوهایم را نوشته بودم. یادم هست که برایشان ددلاین هم تعیین کرده بودم. یکی از آنها آمدن به اینجا و ادامه ی درس خواندنم بود، که هم خودم و هم خدای خودم هردو می دانیم که چقدر همه چیز دست به دست هم دادند تا من الان اینجا باشم، دیگری این بود که دل م بندِ کسی باشد، که بتواند بند کسی بماند. بعد از او. که فکر می کردم خورشید کهکشانم بوده و حالا که رفته، من سیاه چاله ای بیش نخواهم بود، برای همیشه. اما دلم بند شد. نه فقط بند شد، که همه چیز به طور معجزه آسایی نخ و سوزن بدست گرفتند و بخیه زدند، زخم ها و درزهای دلم را. دلم به "او" ی دیگری بند شد و آرام و قرار گرفتم، روی تپه آرزوهای پشت دفتر خاطراتم.
پتو را کنار می زنم و با چشمان پف کرده ام از خواب، می روم سراغ گوشی موبایل. مسیج هایم را که چک می کنم می بینم که فلانی از الف برایم خبر داده. که اوی مغرور پنج سال پیش، حالا بار و بندیل آمال و آرزوهایش را جمع کرده و به ایران برگشته. همزمان احساس خوشحالی و ناراحتی می کنم برایش. خوشحال از اینکه دیگر برایم آن غول بزرگی نیست که خوشحالی هایش را بتواند بکوبد توی صورتم. خوشحال از اینکه قورباغه بزرگ گذشته هایم حالا دیگر بزرگ نیست و من مدتهاست قورتش داده ام. به سقف خیره می شنوم و به تپه ی آرزوهایم فکر می کنم، به بندِ دلم، به اینکه حکمتِ پستی های زندگی م تا به الان، همین بلندی تپه ایست که روی آن ایستاده ام. آرام و قرار می گیرم. دوباره به خواب می روم.