Monday, February 2, 2015

قلب، یک اندام ماهیچه ای پیش پاافتاده

استاد پشت سرهم ازجریان خون در رگ های قلب حرف می زند. از فرصت استفاده می کنم و از محرک م برای به جریان انداختن بیشتر خون در رگهایم استفاده می کنم. خیره می مانم به روی عکسش. گاهی خیال می کنم کوچک می شوم، کوچک اندازه ی یک نخود. کوچک می شوم و در جزییات ش غرق می شوم. برای چند دقیقه، آب می روم و آدم کوچولویی می شوم که روی کره "خاکی" چشمهایش قدم می زند. پلک که می زند ، من هم جمع می شوم بین مژه هایش، مچاله می شوم، پرت می شوم روی زمین هموار گونه هایش. به قدم زدنم ادامه می دهم، با دقت از لابه لای ریش هایش ، لب هایش را پیدا می کنم، می روم روی لب بالایی، با احتیاظ سر می خورم پایین، درست توی شکاف بین دو لب، همان جا که بوسه درو کنم برای توشه ی راهم. به خودم می آیم می بینم آدم کوچولویم وجب به وجب وجودش را متر کرده، توشه ی راه جمع کرده، خسته نشسته یک گوشه. باز به کلاس درس برمی گردم، استاد هنوز از جریان عجیب و غریب خون در رگهای قلب حرف می زند. 

No comments:

Post a Comment