Thursday, January 31, 2013

معجزه ی چایی نبات

شش ساله که بودم، مامان را راضی کردم که بروم خانه ی همسایه مان. فرشته خانوم بچه نداشت اما خانه اش همیشه پر از خوراکی های جورواجور بود. می دانست که اگر جلوی چشم من هزاری هم که شکلات بگذارد، باز هم می روم سراغ کابینت گوشه ی آشپزخانه اش و تمبر هندی را بر می دارم. ویار ترشی از بچه گی با من بوده و هست. آن روز، فرشته خانوم مثل همیشه انتخاب را با خودم گذاشت، من اما مثل همیشه سعی نکردم دختر شش ساله ی با وقار و متینی باشم، یادم هست که هر چه دم دستم بود، ترش و شیرین، گوشه ای از دهانم جا می دادم. خانه که برگشتم، دل درد سراغ م آمده بود. مامان می گوید که آن موقع هر وقت که دل م درد می کرده، می گفتم "دل م ورم کرده" و تا مدرسه این با من بوده تا بالاخره درستش را یاد گرفتم. می گوید که آن روز هم با دلِ خالی رفتم و با دلِ ورم کرده برگشتم پیش مامان.
مامان می گوید که الان پانزده سال از آن روز می گذرد، من هر روز تو را با دلِ خالی می فرستم بیرونِ خانه و تو با دلِ ورم کرده بر می گردی. می گوید فرقش با آن موقع ها این ست که آن موقع با نبات داغ و عرق نعنا و جوشانده خوبت می کردم، اما الان نمی دانم چی روی دل ت سنگینی می کند که خوبت کنم. می گوید کاش مثل بچگی هایت همان طور صاف و ساده و بی مقدمه می گفتی که چی به خورده ات داده اند که دل ت اینجور شده. می گویم طوری نیست و نگاه ش نمی کنم. می دانم که دیگر نه فرشته خانومی هست که همه تقصیر ها را بگذارم گردن ش و نه چای نباتی برای تسکین. خودم م و دلِ ورم کرده ام که روی دستم مانده.

Sunday, January 27, 2013

روشن فکرها همه تنهایند

می گفت آدمیزاد است دیگر، حالا هزاری هم که کتاب فلسفی و ادبی بخواند، فیلم ببیند، از صبح تا شب کنجِ کافه ها، روشن فکرانه بنشیند و سیگارِ مارل برو دود کند و اسپرسوی دوبل سر بکشد، باز هم آدمیزاد است. درون ش را که ببینی، یک آدم کز کرده می بینی که سر ندارد، اصلا مغز ندارد، همه آن روشن فکری هایش هم با مغزش دود شده رفته هوا، همه وجودش را دل ش پر کرده، یک آدم زانو به بغل زده می بینی که دیگر طاقت ندارد تنهایی اش را.

گفتم که آدمی اگر محکوم هم نباشد، مجبور به تنهایی است، باید یاد بگیرد که در نهایت جفت بودن هم، دست آخر تنهاست. آدمها می آیند، می روند، دستی می برند و تکه ای می کَنند برای "یادگاری"، حتی اگر بچه ات، جگر گوشه ات باشند، همه شان به فکر خود هستند، که آرشیو خاطرات شان ناقص نماند. اما آدمیزاد است دیگر، تا بیاید یاد بگیرد که تنهایی، جزعی از همان اسپرسوی دوبل است که باید یکهو سر بکشد و هضم ش کند، هر چند تلخ و زننده، تکه تکه می شود، دیگر جزعی از همان آدم کز کرده ی درونش برای یادگار هم باقی نمی ماند.



Friday, January 18, 2013

ویران شود این شهر که میخانه ندارد

دل م می خواهد دوربین ی که با لنز تازه اش گوشه ی اتاق افتاده و دهن کجی می کند را بردارم، بروم وسط شولوغی های ولی عصر و انقلاب. انقدری هم شولوغ باشد که هیچ کس زل نزند به منِ دوربین به دست یا اینکه رویش را آن وری کند و برود. بعد هم انگشتانم از سرما نتوانند سنگینی دوربین را تاب بیاورند و هی دستم بلرزد و عکس هایم تار بشوند، آن وقت یکی از همین کافه های گرمِ در کنج افتاده را با چشم شکار کنم و بروم یک قهوه ی داغ تزریق کنم به داخل رگ های منقبض شده ام. انقدری هم کافه گمنامی باشد  که هیچ آشنایی نیاید جلو و بپرسد چه خبر و صندلی را بکشد جلو و بنشیند و بشود همدم اجباری. همدم اجباری اصلا باید غریبه باشد حتی، بیاید و بنشیند و سلام بکند و برایت مجهول باشد، کنجکاوانه بخواهد از تو بداند و تو دستت باز باشد که کجای زندگی ات را بگویی و کجایش را نه. باید ندانی از چه خوشش می آید و گذشته اش چیست تا دلهره به دلت بیفتد، تا قلپ قلپِ قهوه ات را که می دهی پایین به جمله ی بعدی ات فکر کنی. آخرش هم بلند شود برود، او سراغ کار و بارش و من هم دوربین به دست راه بیفتم خیابان متر کنم. هوا هم تاریک نشود که مثل آهنربایی آدم را بکشد داخل خانه، اگر هم می شود آنقدری نشود که کسی به آدم کاری داشته باشد. آخر شب هم خسته برسم خانه، سوال و جواب نشوم که کجا رفتی و با چه کسی. یک لیوان شیر داغ بدهند دستم. انقدری که شارژم بکند تا لم بدهم روی تخت و با ذوق و شوق عکسهایی که گرفته ام را از روی اسکرین کوچک دوربین برانداز کنم. انقدری که همان طور خوابم ببرد حتی. دل م از این روزهای ایده آل می خواهد...

پ.ن: خب بدیهتا اگر به جای کافه میخانه بود، در روز ایده آل م سراغ آن می رفتم، آن طوری هیچ کس در حال و هوای خودش نیست و کسی کاری به دیگری ندارد.

Friday, January 4, 2013

The cycle

از همان صبحش در مود نبودم، شروع کردم به غر زدن. خودم هم نمی دانستم چرا دارم به آماده نبودن چایی و صبحانه خوردن مامان و بابا و صبر نکردن شان برای منی که یازده از خواب بلند شده بودم غر می زنم، یا اینکه چرا نان تازه ی روی میز بربری نیست و سنگک است. یا اصلا چرا تلویزیون همیشه روی شبکه ی فلان است و چرا کله صبحی می گذارند آهنگ پخش بشود. مگر نمی دانند که آدم صبحها کلافه است. نمی دانند؟ نه انگار. می گردم و کوتاه ترین دیوار خانه که خواهرم باشد را پیدا می کنم و مثل گربه ای وحشی منتظر می شوم تا چیزی بگوید و چنگ بیندازم. او شروع نمی کند و من شروع می کنم و یک چیزی می گویم تا جوابم را بدهد و بهانه بدهد دستم. بابا از آن نگاه های معنادارش می کند و هیچ نمی گوید. در لحظه نگاهش می کنم و یکهو احساس می کنم چقدر دوستش دارم و چقدر این "دوست داشتن" ها را به او نگفته ام. چقدر؟ هیچ قدر. اصلا از آخرین باری که به او گفته ام دوستش دارم چقدر گذشته؟ بیست سال؟ پانزده سال؟ شاید وقتی بچه تر بودم این غرور مسخره ای که مثل پیچک در وجودم ریشه دوانده هنوز جوانه نزده بوده. بعد یکهو این موضوع بغض می آورد در گلویم، همان کله صبح، پای همان سفره ی صبحانه با نان سنگک و چای با عسل شیرین شده و کره و مربای هویج و پرتقال ای که چون گفته بودم دوست دارم بابا برایم خریده. تنهایی سر میز به صبحانه ام نوک می زنم و ملغمه ای از همه احساس ها را تجربه می کنم. میز را جمع نمی کنم و می آیم توی اتاق و منتظر می شوم تا مامان سر جمع نکردن میز غر بزند و من هیچ نگویم-عمل و عکس العمل ساده ای که اکثر اوقات بین من و مامان رخ می دهد- این را هم از بابا به ارث بردم یا شاید هم انقدر در بچگی ام عاشق بابا بوده ام که این کارهایش را یاد گرفته ام، خیلی خوب. همه دخترها اولش عاشق بابایشان می شوند، ناخودآگاه. بعدتر کم کم ذره ذره می ریزد، بال و پر قهرمانشان. 
بابا می آید توی اتاقم و دنبال چسب می گردد، کمک ش نمی کنم تا پیدایش نکند. اعصابم نه اینکه خورد باشد ، اصلا نیست، معلوم نیست کجاست. می آید و می رود. یک دقیقه به این و آن می پرم و یک دقیقه بغض می کنم و دقیقه ی بعدش عاشقم و بعدتر متنفر.
تقویم را نگاه می کنم. نفس عمیق می کشم که دیوانه نشده ام و اینها همه به اصطلاح طبیعی است و باید ماهانه تکرار شود، عادی شود. که نمی شود. که" دیوانگی" و آش شله قلم کار احساسات -احساساتی را که آن پشت مشت ها قایم شان کردی و یک روز صبح وقتی بیدار می شوی همه شان رو می آیند- را نمی شود اسم ش را "عادت" گذاشت.

پ.نون: سر شب پای تلویزیون که نشسته بودیم، بابا می گوید که صبح "نان بربری" می گیرد و بعد می رود فلان جا کار دارد و ناهار نمی آید.