شش ساله که بودم، مامان را راضی کردم که بروم خانه ی همسایه مان. فرشته خانوم بچه نداشت اما خانه اش همیشه پر از خوراکی های جورواجور بود. می دانست که اگر جلوی چشم من هزاری هم که شکلات بگذارد، باز هم می روم سراغ کابینت گوشه ی آشپزخانه اش و تمبر هندی را بر می دارم. ویار ترشی از بچه گی با من بوده و هست. آن روز، فرشته خانوم مثل همیشه انتخاب را با خودم گذاشت، من اما مثل همیشه سعی نکردم دختر شش ساله ی با وقار و متینی باشم، یادم هست که هر چه دم دستم بود، ترش و شیرین، گوشه ای از دهانم جا می دادم. خانه که برگشتم، دل درد سراغ م آمده بود. مامان می گوید که آن موقع هر وقت که دل م درد می کرده، می گفتم "دل م ورم کرده" و تا مدرسه این با من بوده تا بالاخره درستش را یاد گرفتم. می گوید که آن روز هم با دلِ خالی رفتم و با دلِ ورم کرده برگشتم پیش مامان.
مامان می گوید که الان پانزده سال از آن روز می گذرد، من هر روز تو را با دلِ خالی می فرستم بیرونِ خانه و تو با دلِ ورم کرده بر می گردی. می گوید فرقش با آن موقع ها این ست که آن موقع با نبات داغ و عرق نعنا و جوشانده خوبت می کردم، اما الان نمی دانم چی روی دل ت سنگینی می کند که خوبت کنم. می گوید کاش مثل بچگی هایت همان طور صاف و ساده و بی مقدمه می گفتی که چی به خورده ات داده اند که دل ت اینجور شده. می گویم طوری نیست و نگاه ش نمی کنم. می دانم که دیگر نه فرشته خانومی هست که همه تقصیر ها را بگذارم گردن ش و نه چای نباتی برای تسکین. خودم م و دلِ ورم کرده ام که روی دستم مانده.
مامان می گوید که الان پانزده سال از آن روز می گذرد، من هر روز تو را با دلِ خالی می فرستم بیرونِ خانه و تو با دلِ ورم کرده بر می گردی. می گوید فرقش با آن موقع ها این ست که آن موقع با نبات داغ و عرق نعنا و جوشانده خوبت می کردم، اما الان نمی دانم چی روی دل ت سنگینی می کند که خوبت کنم. می گوید کاش مثل بچگی هایت همان طور صاف و ساده و بی مقدمه می گفتی که چی به خورده ات داده اند که دل ت اینجور شده. می گویم طوری نیست و نگاه ش نمی کنم. می دانم که دیگر نه فرشته خانومی هست که همه تقصیر ها را بگذارم گردن ش و نه چای نباتی برای تسکین. خودم م و دلِ ورم کرده ام که روی دستم مانده.