Tuesday, September 10, 2013

تاریخ مصرف: 1 سال پس از الان

فکر می کنی نمی فهمم؟ نمی دانم نگاه می دوزی به چشمانم، می خواهی نفوذ کنی، بسوزانی، از بن و ریشه. هرچه که مانده را. تمام داشته ها و نداشته های دل م را. فکر می کنی دستت را نمی خوانم؟ که می خواهی قدم جلو بگذاری و خراب کنی این دیوار خشتی درب و داغان بین من و خودت را. که من هرچه با دوغاب و سیمان-چه می دانم، تو بهتر می دانی، با هرچه که دیوار را محکم می کنند- می خواهم از بیخ و بن محکم ش کنم، نمی گذاری. فکر می کنی نمی خواهم؟ خواستن اگر ملاک بود که دنیا به لحظه ای هم بند نمی شد عزیز من. انقدری از دست داده ام که یاد بگیرم خواستن، فقط سوت شروع بازی است و بس. من معلق م، بین اینجایی که بند بند تن م به آن وصل است و آن جایی که ناکجاآباد است و همه چیزش رنگین. بین اینجایی که عزیز به جای می گذارم و آن جایی که آرزو و آمال از کودکی پا گرفته را به حقیقت می نشانم. من انتخاب م را نه از روی همرنگی با جماعت، که از چهار سال پیش ریشه دوانده ام، آب و آفتاب داده ام. دیگر اصلن من، معلقِ تاریخ مصرف دار شده ام. با آدم معلق نباید اصلن بازی ای را شروع کرد که وقتی انقضایش تمام شد، نصفه و نیمه بماند، که آخرش نصفی از وجود من و نصفی از وجود تو سر این قمار نصفه و نیمه سوخت برود.