Tuesday, September 11, 2012

هر روز

رفتن همیشه بی‌دلیل است و
آمدن همیشه دلیلی دارد

تن نیست آدمی،
عدد است
کم‌ می‌شود هر روز...


زندگی دوگانه ورونیک-
La double vie de Véronique/ ساخته کیشلوفسکی/ترجمه محسن آزرم

Tuesday, September 4, 2012

علف هرز

گاهی احساس می کنم ریشه داده ام، روی همین صندلی چرخان م، خیره به صفحه روشن روبرویم، با درد خفیفی که روی مهره های پایینی و بالایی کمرم بازی می کند. رفته رفته یادم می رود اصلا برای چه نشسته ام، انتظار چه چیزی را دارم. بالا بروم پایین بیایم دارم به ریشه تازه پا گرفته ام آب می دهم. کمک ش می کنم بیشتر پا بگیرد، قوت بگیرد و محکم شود، همین جا بساط ش را به راه کند، چه عیبی دارد؟ همین جا روی همین صندلی چرخان گل بدهد اصلا. اما نه، این انتظار بی خودی ای که افتاده توی وجودم ریشه را می خشکاند، آب ش را قطره قطره می گیرد، می چلاند، با خودش می برد، می کِشد، می ریزد توی چشمانم. و بعد چشمان منتظر م هم که انگاری کاسه صبرشان لبریز شده باشد، قطره قطره آب ازشان چکه می کند.
اینطوری ست که می بینم ریشه می دهم، جان می گیرد، می خشکد، جان می دهد و در تمام این مدت من، منتظر، روی همین صندلی چرخان جلوی میزم نشسته ام تماشا. 

پ.ن:  انگاری وجودم مثل لخته ای گوشت می ماند، تمایل به سکون دارد. گاهی هم احساس می کنم قابلیت ارتجاعی اش را از دست داده، یک کسی می آید، فشارش می دهد، اما دیگر بر نمی گردد سر جایش.