Sunday, October 14, 2012

صد و شصت و پنج ثانیه

پشت طولانی ترین لاین می ایستد. اصلا انگاری باکش هم نیست که یک صد و شصت و پنج ثانیه ی دیگر اینجا گیر بیفتیم. با طمانینه شروع می کند به زیر و رو کردن فولدر آهنگهایش، در این بین از من هم نظر می خواهد. من اما کلافه ام، از خونسردی زیاده از حدش، از اینکه نظرم را می خواهد، از اینکه هر دو دقیقه یک بار دستی می کشد لای موهایش و به آینه نگاه می کند، از زنگ کش دار تلفن اش و بیشتر از همه اینکه نه صد و شصت و پنج ثانیه که شاید دو برابرش را باید به حرفهایش گوش کنم، انقدر حوصله ام را سر برده که ذهنم را درگیر ضرب دو در صد و شصت و پنج می کنم تا زمان بگذرد همین طوری. بعد هرازچندی هم با سر تایید می کنم که فلان آهنگ خوب است و بگذارد بماند. پسر گل فروش که به سمت مان می آید شیشه ام را فورا بالا می کشم تا یکوقت به سرش نزند که گل بخرد یا پسرک قصه ببافد که چقدر به هم می آیید و چند تا گل هم برای خانوم بخرید و از این حرفا. اما پیش دستی می کند و پسر را صدا می کند، رز قرمز را به نرگسِ دوست داشتنیِ من ترجیح می دهد و می دهدشان دستم. تشکر خشک و خالی ای می کنم و بعد می گویم که راه بیفتد، که دیگر طاقت م تمام شده بود. از دست خودم عصبانی بودم که قبول کرده بودم ببینمش. فکر می کردم که در مقابل ابراز احساساتش، لااقل یک قرار ملاقات را به او بدهکارم، اما جز صورتِ عصبانی و قیافه در هم رفته ام چیزی از آن عصر گیرش نیامد.
آخرسر، در ذهنم مرور می کنم که تمام کلافگی هایم بهانه گیری بوده و نه تنها او خیلی هم آدمِ معمولی و نرمالی بوده، بلکه در مقابل بی تفاوتی ها و سکوت من خیلی هم خوب طاقت آورده و لبخند به لب زده.
این منم که احساسم کار نمی کند، خراب شده انگار، مقاومت ش را در برابر محرک های مختلف تحسین می کنم در واقع. سفت و سخت ایستاده، سر خم نمی کند. خسته ام کرده.

Thursday, October 11, 2012

انقضا

همه گاهی به هم می ریزند، یک روز علیه هم ند و یک روز کنار هم. این منم که بی تفاوتی را یاد گرفته ام. که نه به کنار هم بودنشان خیلی حساب باز کنم و نه به پشت به هم کردن شان. اینطوری ست که دیگر تعجب نمی کنم وقتی بشنوم که دیگر با هم حرف هم نمی زنند. شانه ای بالا می اندازم و نهایتا تعجب را تظاهر می کنم. که شاید دست به دست شود برسد بهشان که مثلا برایم مهم بوده این اتفاق. نه اینکه آدمها مهم نباشند، یا احساس شان، اما روابط تاریخ مصرف دار پر اغراق شان، فقط بی تفاوتی را برایم تلاقی می کند. که این وسط حرف است که می گردد، یک کلاغ نه چهل کلاغ، بلکه پرپر می شود تا به گوش خودشان می رسد، حرف هایی درباره خصوصی ترین مسایل آدمها، درباره شاید تنها نقطه ضعف بعضی آدمها. و آنوقت که نقطه ضعف آدمی، در کنار حال و احوال پرسی های روزانه نقل مجلس آدمها شود، آنوقت که همان قدر راحت راجع به احساست و روابطت صحبت کنند که راجع به خوب یا بد بودن هوا، آنوقت است که آن آدم احساس ش خشک می شود، از ریشه. که دیگر برایش رمق دوباره ساختن نمی ماند. رابطه باید در دل آدم ها بماند، باید بین همان دو نفر تعریف شود، قوت بگیرد، یا تحلیل برود و خاکستر شود. باید خودشان خاکسترش را جمع کنند، نه اینکه باد بزند و خاکسترش همه جا پخش شود. که هر کس گوشه ای از آن را بگیرد و دل و روده اش را بریزد بیرون.
این است که صورت سرد و بی تفاوت م را برای این جور موقع ها کنار گذاشته ام. که نه از تولید چیزی آن چنان به وجد بیایم و نه از انقضایش توی ذوق م بخورد. که قانون طبیعت همین بوده و هست.