Wednesday, August 14, 2013

Don't let them try to crush your brain

مادر می گوید ما خوشبختیم. من هم همیشه آن ته دلم می دانم که هستیم. می شود هزار و یک دلیل ردیف کرد برای اینکه بگوییم ما خوشبختیم. اما خوشبختی هیچ وقت مطلق نمی شود. که اگر بود اسمش خوشبختی نبود، خاک می شد در دلِ قفسه ی "بوی نا گرفته ها" ی زندگی. حتی مادر هم گاهی احساس بدبختی می کند، وقت هایی که خسته از سرکار به خانه بر می گردد، لباسهایش را روی مبل ها ولو می کند، جلوی تلویزیون دراز می کشد و چشم هایش روی هم می روند، همان موقعی که یادش می افتد باید شام درست کند، همان موقع می گوید که چقدر بدبخت است، که دو تا دختر بزرگ در خانه دارد و خودِ خسته ی نا نداشته اش را تا بالای سر گاز باید بکشد، آن وقت است که همه اعضای خانواده برای اینکه مادر را دوباره خوشبخت کنند دست به کار می شوند، هر کسی گوشه ای از کار را می گیرد، بابا همیشه پیازها را خرد می کند،-که الحمدالله همه غذاها پیاز برایشان لازم الوجود است- چون من و خواهرک از اینکه دست هایمان بوی پیاز بگیرد همیشه غر می زنیم. این طوری ست که مادر از همان جلوی تلویزیون دستور پخت می دهد و شام هم درست می شود و او دوباره احساس خوشبختی می کند.
اما وقت هایی که من احساس بدبختی می کنم، نمی روم جلوی تلویزیون دراز بکشم و بلند بلند بگویم که من چقدر بدبختم. تا همه برای خنداندن م آستین بالا بزنند، طوری می روم در لاکِ خودم که کسی حتی جرئت در زدن را هم نکند. طوری بدبختی هایم را در سکوت هایم پخش می کنم که صورتم با سیلی سرخ هم که نه، حداقل زرد نماند. این طور مواقع همیشه لبه تیغ راه می روم، یک تلنگر کافی ست که پرت شوم به آن گذشته ای که مثل هیولایی منتظر است من را ببلعد، یا حتی نشخوار کند و هر وقت که دلش خواست من را بیاورد زیر دندان هایش و بجَوَد، و هی بجود. این طور مواقع به هیچ چیز وصل نیستم.
اینطوری خوشبختی های من خیلی دیر به دیر اتفاق می افتد و هروقت بیفتد قلب م تند تر از بچه ی دو ماهه همسایه مان می زند. بدبختی هایم هم دیگر بدبختی نیستند، معمول زندگی ام هستند، چون بدبختی هم مطلق نیست و نسبی ست. بدبختی ای که شش روز از هفت روز را با تو زندگی کند دیگر بدبختی نیست، خودِ زندگی ات است. 

پ.ن: خواب دیدم تو را، بعد از این همه وقت، بعد از این همه رنگ، تو و گذشته ی سیاهی که برایم ساخته بودی را، تو و تمام بودن ها در عین نبودن هایت را، چشم که باز کردم قند در دلم آب می شد انگار، یا شایدم تصویرت بود که از ذهنم بی رنگ می شد، کم کم، بعد از این همه وقت، بعد از این همه رنگ.