Friday, December 27, 2013

Weekly period

فرقی نمی کند پاییز باشد یا زمستان، جمعه عصر که باشد خفت گلویم را می گیرند تمام غصه های عالم. گیرم که به هوای تو بلند شوم برای ناهار کتلت درست کنم که دوست داری، گیرم که عصر که شد، بلند شوم بروم برای خودم و خواهرک چای با حل و دارچین دم کنم و بعد موهایم را با حوصله گیره بزنم و مرتب شده شان را بریزم روی شانه هایم. ته ته ش را بخواهی یادم نمی رود راه بسته ی گلویم را. یادم نمی رود که توی نصفه نیمه ام را با مسافر تازه از راه رسیده ات بچینم سر داستان و برای خودم بروم تا آخرش. گیرم که دامن گل دارم را پایم کنم و با آهنگ سرخوشانه دور خودم بچرخم، اما مگر غیر این است که تمامِ گیر و گرفت های دل م هم با من می چرخند؟ موهایم را- به ضمیمه فکر و خیالِ تو- جمع می کنم پشت سرم، می نشینم پشت لپ تاپ و سر کارهای ردیف شده ام، نگفتم برایت؟ دکتر آن روز، نسخه ی بسته شدن چشم هایم را هر یک ربع یک بار موقع کار با لپ تاپ پیچید. عینک را هم. نمی دانست که بستن چشم ها چه عوارضی دارد. خواستم بگویم دکتر جان، عزیز ِ من، من اگر بخواهم هر یک ربع یک بار وسط کارهایم چشم هایم را ببندم، که هر بار تو را با دست خودم بیندازم وسط کارهایم، صورتت را، صدایت را ، که کارهایم می مانند روی دستم. آن وقت همین شمایی که نسخه را پیچیده ای جوابگوی کارهای من هستی؟ نمی شود. حساب و کتاب سرانگشتی هم که بکنی همان عینک بیشتر به کار من می آید.


پ.ن: عصر جمعه ای را بنشینید پیش عزیزتان، دست بیندازید دور گردن ش، ریه هایتان را پر کنید از بویش، او گل بگوید و شما بشنوید، انقدری که چای تان یخ کند، انقدری که فرصت نکنید رهایش کنید بروید چای تان را عوض کنید. شیمی درمانی کنید این سرطان بی درمانِ جمعه ها را.

Friday, December 6, 2013

یا که از بارش زانوی من خم میشه

اگر امروز را مبدا بگیری درست تا نه ماه دیگر باردارم. برای تو و هرکسی که به من نزدیک است. از بارداری هم تهوع ش را دارم ، هم هجوم هورمون هایش و هم هوس هایش. از امروز تا نه ماه دیگر می نشینم ور دلت، از هوس هایم برایت می گویم. از هوس دل و جیگر کردن م که تو بروی یک نخ سیگار بخری و با یک سیخ جیگرِ از کنار میدان برگردی. از یخ کردن دست هایم و تالاپی افتادن فشار خونم، که تو بگذاری روی پله های برقی مترو که کسی حواسش نیست دزدکی دست هایم را بگیری و به قدر چند پله برقی هم که شده فشار خونم را بالا ببری. تا نه ماه دیگر، باید طاقت بیاوری بودن م را، همین طوری که هستم، کنارت. باید قول بدهی مراعات زن بارداری را که من باشم را در همه حال، حتی لابه لای تمام دل مشغله گی هایت بکنی. باید به تمام "باید" هایم دل بدهی، شده دو نصفه شب باشد یا هفت صبح. من اگر دستم، دل م، به دل تو گرم نباشد، اگر تو هروقت خواستی بگذاری بروی و هر وقت خواستی من را در پله های برقی هرکجا گیر بیندازی که باری نمی ماند تا نه ماه دیگر. همه ش همان تو خرد می شود، خرده شیشه، از همان جا می خراشند دل م را. نه بیهوشی ای و نه اتاق عمل و سزارینی.
من وسط تمام رفتن و آمدن هایت کش می آیم، که دست آخر از شکل و قیافه می افتم از این کش آمدن ها، که اگر بدانی خاصیت ارتجاعی من همان دو سال قبل از بین رفت. من را هم بگذاری کنار، بار شیشه ام تا نه ماه دیگر وسط رفت و آمدهایت می شود خرده شیشه ای که هیچ کس خریدارش نیست.

پ.ن: نه ماه دیگر را سرانگشتی حساب کنید می شود شهریور نحس خودمان

Friday, November 22, 2013

Am I forgettin' something?

می شود از همه ی اینها یک آش شله قلم کار درست کرد، از همان ها که مادربزرگ می داند دوست دارم، از همان ها که تمام ذوق و شوق دیدنِ نوه اش را می ریزد به پایش و هم می زند، با کشک و پیاز داغ فراوان، سیر داغ ش را هم کم می ریزد چون بند به بندم را می داند، می داند که سیر داغ زیاد دوست ندارم. سر و تهِ اتفاقات این روزهایم را هم بگیری آشِ خوبی از آن در می آید، کمی خوش نمک البته. نمک ش هم تویی، تویی که هم هستی و هم نباید باشی. که هم می خواهمت، تمامت را و هم نمی خواهمت چون ته مزه ات تلخی ست، شوریِ شور است که با سرم و شستشوی معده هم مزه اش نمی رود. تویی که با ولع در دیدار های نصفه نیمه مان می بلعمت و آخر شب ها، تکه هایت در گلویم می مانند، نمی روند پایین که اصلن بخواهند هضم شوند. نه، فکرهایم را که می کنم بیشتر از نمک به همان سیر داغ پیاز داغ می مانی، که بویت می رود در پوست و گوشت و استخوانم وقتی پیشانی م را می بوسی، که هرچه هم اضافه ات کنم به زندگی م باز تمامی ندارد، و تو در عین حال جز نباید ها هستی. به تو هم گفتم که زندگی ِ من همیشه سخت ترین ها را داشته در عین بهترین ها. غیر از این هم نخواسته ام. بهترین ها را خواسته ام و همیشه تاوان داده ام. تو بهترینِ الانِ منی و در عین حال جزِ نباید های من. اما جز تو، بقیه ای هم هستند که هضم این آش خوش نمک م را سنگین تر می کنند. بقیه ای که به رشته می مانند، نقش پیکره و ستون را دارند، که باید باشند.
اما آخرش را برایت بگویم، آخرش این منم که تک و تنها آش و بند و بساط ش را بار می کنم، می پیچم در بقچه ام و با خودم می برم آن ور دنیا، به قدرِ اینکه شبی یک پیاله از آن بچشم وسط تمامِ بی طعمی های آنجا. 

Tuesday, October 22, 2013

نه در جان، نه برون از جان

در اسپاتیفای* غوطه ور می شوم. مثل هر شب. آهنگ گوش می کنم با همان ولعی که شاتر دوربین فشار می دهم، گوش می دهم و بعد آهنگ بعدی. می گذارم مرا ببرد، از پست راک به فولک و بعد به پاپ. فرقی ندارد. می نشینم آهنگ گوش می دهم، بجای اینکه بروم در اتاق خواهرک. بنشینم کنارش، زل بزنم به صورتش که پر از جوش غرور شده، به قد کشیده اش، بنشینم و دل بدهم به حرف هایش، به غُد بازی هایش، بزرگی کنم کمی برایش. نمی کنم و می نشینم روی صندلی و میخ می زنم خودم را به صندلی قهوه ای رنگ توی اتاق که وقتی می چرخد صدایش به ناله می ماند از بس که رویش نشسته ام و با دنیا قهر کرده ام، با خودم. می نشینم و تصور می کنم، صورتم را که در فاصله پنج سانتی متری صورتش در تاریکی تاکسی به هرجا چنگ می زند تا نزدیک تر نشود، چشمانم را که نمی توانند رد سیاهی چشمانش را بگیرند و پی آنها مدام می دوند و میدوند و می کشند خودشان را روی زمین. به همه ی هوس های زودگذر توی تاکسی. چون همه شان نمی شوند. ذاتِ هوس نشدنی ست. چون نیست و نمی شود، آدم هوس می کند. چون صورتش در پنج سانتی متری صورتم پرسه می زند و نمی شود بیشتر از این فاصله را کم کرد، چون دستش کنار دستم ست و بویش مثل خون در مشامم جریان دارد، گویی که اکسیژن برساند و دی اکسید کربن برنگرداند. می نشینم و تمام هوس هایی را که به کله ام انداخته ردیف می کنم به نوبت، تمام اینها که نمی شود و ویار می اندازد به جان آدم.


*spotify

Tuesday, September 10, 2013

تاریخ مصرف: 1 سال پس از الان

فکر می کنی نمی فهمم؟ نمی دانم نگاه می دوزی به چشمانم، می خواهی نفوذ کنی، بسوزانی، از بن و ریشه. هرچه که مانده را. تمام داشته ها و نداشته های دل م را. فکر می کنی دستت را نمی خوانم؟ که می خواهی قدم جلو بگذاری و خراب کنی این دیوار خشتی درب و داغان بین من و خودت را. که من هرچه با دوغاب و سیمان-چه می دانم، تو بهتر می دانی، با هرچه که دیوار را محکم می کنند- می خواهم از بیخ و بن محکم ش کنم، نمی گذاری. فکر می کنی نمی خواهم؟ خواستن اگر ملاک بود که دنیا به لحظه ای هم بند نمی شد عزیز من. انقدری از دست داده ام که یاد بگیرم خواستن، فقط سوت شروع بازی است و بس. من معلق م، بین اینجایی که بند بند تن م به آن وصل است و آن جایی که ناکجاآباد است و همه چیزش رنگین. بین اینجایی که عزیز به جای می گذارم و آن جایی که آرزو و آمال از کودکی پا گرفته را به حقیقت می نشانم. من انتخاب م را نه از روی همرنگی با جماعت، که از چهار سال پیش ریشه دوانده ام، آب و آفتاب داده ام. دیگر اصلن من، معلقِ تاریخ مصرف دار شده ام. با آدم معلق نباید اصلن بازی ای را شروع کرد که وقتی انقضایش تمام شد، نصفه و نیمه بماند، که آخرش نصفی از وجود من و نصفی از وجود تو سر این قمار نصفه و نیمه سوخت برود. 

Wednesday, August 14, 2013

Don't let them try to crush your brain

مادر می گوید ما خوشبختیم. من هم همیشه آن ته دلم می دانم که هستیم. می شود هزار و یک دلیل ردیف کرد برای اینکه بگوییم ما خوشبختیم. اما خوشبختی هیچ وقت مطلق نمی شود. که اگر بود اسمش خوشبختی نبود، خاک می شد در دلِ قفسه ی "بوی نا گرفته ها" ی زندگی. حتی مادر هم گاهی احساس بدبختی می کند، وقت هایی که خسته از سرکار به خانه بر می گردد، لباسهایش را روی مبل ها ولو می کند، جلوی تلویزیون دراز می کشد و چشم هایش روی هم می روند، همان موقعی که یادش می افتد باید شام درست کند، همان موقع می گوید که چقدر بدبخت است، که دو تا دختر بزرگ در خانه دارد و خودِ خسته ی نا نداشته اش را تا بالای سر گاز باید بکشد، آن وقت است که همه اعضای خانواده برای اینکه مادر را دوباره خوشبخت کنند دست به کار می شوند، هر کسی گوشه ای از کار را می گیرد، بابا همیشه پیازها را خرد می کند،-که الحمدالله همه غذاها پیاز برایشان لازم الوجود است- چون من و خواهرک از اینکه دست هایمان بوی پیاز بگیرد همیشه غر می زنیم. این طوری ست که مادر از همان جلوی تلویزیون دستور پخت می دهد و شام هم درست می شود و او دوباره احساس خوشبختی می کند.
اما وقت هایی که من احساس بدبختی می کنم، نمی روم جلوی تلویزیون دراز بکشم و بلند بلند بگویم که من چقدر بدبختم. تا همه برای خنداندن م آستین بالا بزنند، طوری می روم در لاکِ خودم که کسی حتی جرئت در زدن را هم نکند. طوری بدبختی هایم را در سکوت هایم پخش می کنم که صورتم با سیلی سرخ هم که نه، حداقل زرد نماند. این طور مواقع همیشه لبه تیغ راه می روم، یک تلنگر کافی ست که پرت شوم به آن گذشته ای که مثل هیولایی منتظر است من را ببلعد، یا حتی نشخوار کند و هر وقت که دلش خواست من را بیاورد زیر دندان هایش و بجَوَد، و هی بجود. این طور مواقع به هیچ چیز وصل نیستم.
اینطوری خوشبختی های من خیلی دیر به دیر اتفاق می افتد و هروقت بیفتد قلب م تند تر از بچه ی دو ماهه همسایه مان می زند. بدبختی هایم هم دیگر بدبختی نیستند، معمول زندگی ام هستند، چون بدبختی هم مطلق نیست و نسبی ست. بدبختی ای که شش روز از هفت روز را با تو زندگی کند دیگر بدبختی نیست، خودِ زندگی ات است. 

پ.ن: خواب دیدم تو را، بعد از این همه وقت، بعد از این همه رنگ، تو و گذشته ی سیاهی که برایم ساخته بودی را، تو و تمام بودن ها در عین نبودن هایت را، چشم که باز کردم قند در دلم آب می شد انگار، یا شایدم تصویرت بود که از ذهنم بی رنگ می شد، کم کم، بعد از این همه وقت، بعد از این همه رنگ.

Thursday, May 9, 2013

خربزه ی نخورده و پای لرز نشسته

می روم در نت چرخی بزنم، استتوس می خوانم که "مهاجرت دیدنی و شنیدنی نیست، باید لمس ش کنی تا بدانی، زمان می برد التیام زخم ش". انگاری تلنگری باشد برای بیخ گلویم. می آیم عکس خانوادگیِ بزرگ هجده نفره مان را می گذارم دسکتاپ، خیره می شوم روی آن. به صورت لاغر شده ی پدربزرگ که عاشق من و دوربین م است و ژست هایی برای دوربین می گیرد از یک مدل جذاب تر، به صورت مادربزرگ که هر وقت حرف از رفتن م می شود باورش نمی شود و التماس م می کند که "مادر جان، بروی، یک روزی از همین روز ها باید از کامپیوترت در مراسم من و پدربزرگ ت باشی" ، این ها را می گوید و نمی داند چه بغضی می کارد در ریشه ی دلم، بغضی که هر روز جوانه می زند. خیره می شوم به خنده ی پدر، به صورت صبورش و رگ های برجسته ی پیشانی اش، به لپ چال شده ی مادر، به خواهر که با قد بلندش-که این روزها بلندتر از من شده- عقب تر ایستاده، به قیافه ی قد و نیم قد های خانواده که یک لحظه خنده ها و بازی هایشان را به یک دنیا حاضرم بخرم، به لبخند خشک شده ی صورت خودم که جلوتر از همه نشستم، یادم هست که آن لحظه هم به این فکر می کردم که اگر بروم، که اگر عزیزترین های توی این قاب عکس را بگذارم بروم... به همه اینها خیره می شوم و آب می دهم به بغض کاشته شده به دست مادربزرگ. زمان می برد، والا یک روزی همان جا توی دلم، به جای گل، خار می دهد.
-
غصه همیشه یک پای زندگی هست. فقط کافی ست سرت را بگردانی تا ببینی اش، کافی ست فرصت خود نمایی پیدا کند، امان ت نمی دهد، مثل پیچک دور وجودت رشد می کند، فشارت می دهد، کبودت می کند، آن قدری که نفس هم نه، خون در رگ هایت بند بیاید.

Wednesday, April 10, 2013

حکمتِ این عقل های اضافی

دندان را با دستمال کاغذی خشک می کنم و با دقت می گذارم کنار دو تا دندان عقل دیگر. درش را می بندم، دیگر عقلی ندارم که با جراحی آن را بیرون بکشم، یکی از عقل هایم کم است، جایش در عکس خالی بود.
 دکترهم می گفت عیبی ندارد، می گفت مگر با جای خالی این همه چیز در دنیا، زندگی نمی گذرد که حالا با نبودِ دندان عقل تو نگذرد؟ راست هم می گفت. لابد حالا وقتش نیست. جواب زیر لبی م را با طمع خون مزه مزه می کنم و قورتش می دهم، آخر بعد از جراحی نباید آب دهان را تا بیست و چهار ساعت بیرون ریخت. لابد وقت ش که برسد خودش می آید، اول ش جایش سفت می شود، بعد زبان که بزنی دندانه های ریزش را که قصد بیرون آمدن دارند حس می کنی، یک طوری هم هست که احساس خوبی داری، طوری که انگار دوباره هفت سالت است و نباید به دندان هایت زبان بزنی که کج درنیایند. اما بعد که نوبت به کشیدنش برسد، وقتی که غرق در خون و دستمال پیچ آن را به دستت می دهند و با جای خالیش می فرستندت خانه، توی ذوق ت می خورد. مثل بقیه جاهای خالی که توی ذوق ِ آدم می خورد، فرقش این است که دردِ جای خالیِ بخیه خورده ی دندان، مسکن دارد، اما بقیه ندارند، زمان می خواهند، زمانی که دل ت را سنگ می کند فقط.
برای خودم بستنی می ریزم تا بلکه این طعم خون از دهانم برود، کمپرس یخ می چسبانم روی لپ باد کرده ام، فکر می کنم به این که چه قدر کار دارم و به طرز نامنصفانه ای چه قدر حوصله ندارم، کار ها را حواله ی شنبه می کنم، جعبه ی دندان ها را باز می کنم می گذارم روی میز، می گذارم Garou با آن صدای زمخت و لهجه دل نشین فرانسوی اش بخواند برایمان.

Friday, March 15, 2013

شغلِ شریفِ نوازش گری

نیم ساعتی به ساعت خوابم مانده، سعی می کنم خودم را تا آن موقع بیدار نگه دارم تا غلط زدن های بی فایده. انقدر خسته ام که فقط می توانم روی تخت دراز بکشم، به سقف خیره شوم و خیال های خوش ببافم. احساس می کنم بیش از هر چیزی به یک آدمی نیازمندم که کارش فقط نوازش کردن باشد و بس، بی هیچ چشم داشتی به بیشتر از آن. یک آدمی که اگر بود، سرم را با تمام خستگی های لخته شده ی توی آن می گذاشتم روی پایش، با حوصله و دقت فرهای توی هم رفته موهایم را باز می کرد، گوشواره هایم را درمی آورد، با لمسِ صورتم اثر تمام اخم کردن ها و کج و معوج کردن های صورتم در طول روز را ناپدید می کرد و به جایش احساس رضایت می نشاند. با رد انگشتانش روی تنم هم تمامِ کمر دردها و کوفتگی های پاهایم را از یادم می برد. در طولِ همه اینها، باید لبخند روی صورت ش پاک نشود، باید با نوازش ش، محبت اش را منتقل کند نه حس انجام وظایفش را، هیچ حرفی هم نمی بایست بزند، نوازشِ کلامی را می شود از بقیه هم طلب کرد، اما نوازشِ فیزیکی اسم ش رویش است، یعنی نواختن بدون کلام.
همین خیال بافی ها چشم هایم را سنگین می کنند، انقدری که با همان موهای در هم رفته و گوشواره های در گوش، با همه ی خستگی ها و کوفتگی ها خوابم می برد.

Friday, March 8, 2013

بوی عیدی

 صبح که از خواب بلند می شوم، بوی غیرمنتظره ی خانه تکانی به دماغ م می خورد، بوی وایتکس و دستمالِ نم دار، بوی گرد و خاک بلند شده توی هوا. هیچ وقت، هیچ چیزِ خانه تکانی برایم جذابیت نداشته.هر چند که ذاتا مرتب کردن اتاقم را دوست دارم اما این کجا و خانه تکانی کجا. هیچ وقت از برق زدن اتاقم و بوی تمیزی اتاق م مثل مامان مست نشده ام. طوری که او بعد از خانه تکانی ولو می شود روی کاناپه، قلپ قلپ چایی اش را سر می کشد، محافظ گردن ش را می بندد و بعد در حالیکه سخت گیرانه به در و دیوار نگاه می اندازد تا ایرادی از کارگرِ بیچاره پیدا کند، سعی می کند حساب کند چند کشو از فلان کمد را هنوز مرتب نکرده، بعد هم بالاخره از دیدن لکه ی کوچکی روی دیوار، که کارِ هر کسی نیست پیدا کردنش، سرِ ذوق می آید، با اخم و تَخم به همه ی اعضای در و همسایه اعلام می کند که دیوار خوب تمیز نشده. من اما دلم نمی خواهد عضوی مرئی از هیچ کدام این فرآیندها باشم، دوست دارم فقط ببینم، خستگی های بابا را، غر زدن های خواهر را، قربان صدقه رفتن های مادر را وقتی می خواهد از هر کدامشان کارِ بیشتری بکشد. دوست دارم اصلا دوربین بدست بگیرم، از همه اینها خودخواهانه برای خودم عکس بگیرم، برای روزهای مبادا، مبادایی که بی مامان، بابا و خواهر تعریف شده باشد.
اما خب در زندگی خیلی وقت ها آدم مجبور است، مثل وقتهایی که دوست دارد یک راست از پشت لپ تاپ ش برود زیر پتوی خنک ش بخزد و همان طور بخوابد، اما کابوسِ دندان پزشکی و دندان کِشی و ورم و سوپ خوردن های چند روزه آدم را مجبور می کند که از جای گرم و نرم ش بلند شود برود مسواک بزند. من هم امروز تن به تکان دادن اتاق م دادم. زیر و رو کردن کمد و کشوها و وسایلی که همیشه من را در سخت ترین دو راهی های زندگی ام قرار می دهند که نگه دارمشان یا نه، یا اینکه باعث می شوند بوی گند خاطرات ناخوشایندِ مدفون شده بلند شود، کلِ اتاق را بگیرد، انقدری که بوی وایتکس هم پای رقابت با آن را نداشته باشد.
اما با همه ی اینها، همه اجبار ها تهِ تهِ شان یک فایده ای هم دارند، اینکه یک دفترچه ی قدیمی خاطرات پیدا شود که آدم از خواندن ش سیر نشود، اینکه یک جعبه ی بزرگ یادگاری جمع شود از این و آن، که فشرده اش این باشد که بقیه دوستت دارند، همه این ها برای چند لحظه ی کوتاه مست شدن کافی ست.

Friday, February 15, 2013

خورشید خانومو ابروشو بر می داره

این بار دیگر پشت دستم را داغ می کنم که یا آرایشگاه نیایم، یا یک فکری برای این وقت هایی که صرف نشستن و گوش دادن به داستان های خاله زنکی این و آن می شود، بکنم. فرقی هم نمی کند که وقت بگیری یا نه، چون همیشه یک "زری" خانومی هست که آمده تاتو یش را ترمیم بکند و زود کارش را انجام می دهند چون پولش بیشتر است. این بار اما، دخترکی گوشه آرایشگاه نشسته و با مادرش که زیر دستِ آرایشگر است قهر کرده. موهایش طلایی است و دامن قرمزِ کوتاهی با ساق راه راه پوشیده. چشمانم برق می زنند از اینکه سرگرمی ام را پیدا کردم. همیشه رابطه ام با بچه ها خوب بوده، مامان می گوید که عشق ت به گربه را حاضری با عشق ت به بچه طاق بزنی و بچه گربه بزرگ کنی تا آخرِ عمرت؟ می داند جواب ش را. می داند که هزاری هم که بچه گربه خواستنی باشد، گربه است و بچه ی آدم نمی شود که. آن هم برای من ی که با بوی لباس نوزاد مست می شوم.
می روم سراغ دخترک، قهر است اما از توی آینه نگاهم می کند. مادر ش می گوید که پایش را کرده در یک کفش که آرایشگر آرایش ش کند یا یک کاری اش بکند. خودش می گوید که نه، دوست دارد ابروهایش را  مثل مادرش قشنگ کند. از صحبت کردن ش قند توی دلم آب می شود، چهار-پنج سالی بیشتر ندارد. صندلی چرخان را می چرخانم تا رو به من شود، به او می گویم که زیرِ دستِ آرایشگر رفتن انقدرها هم خوب نیست، با یک مشت موچین و بند می افتند به جانت تا دانه دانه موهایت را بکَنند، دستِ آخر هم وقتی کار از کار می گذرد یک آینه می دهند دستت تا ببینی خوب شده یا نه-آرایشگر چپ چپ نگاه م می کند-بعد یک مو از دستش می کَنم تا بفهمد درد ش را. می گویم که موهایش را بسپرد به من تا من آرایشگرش باشم. غرقِ در موهایی بلند طلایی رنگ ش می شوم، با حوصله سه دسته می کنم شان و شروع می کنم به بافتن، یکی از رو، یکی از زیر، بعد یک کشِ سر از روی میز آرایشگاه کش می روم و می بندم شان. چتری هایش را هم با شانه ی دندانه ریز با دقت شانه می کنم و با دست حالت می دهم شان. برایش آینه می آورم و می گویم که هر جایش را نپسندیده بگوید تا درست ش کنم. کمک ش می کنم تا موهای پشتش را ببیند. چنان ذوقی می کند که همان جا صورت ش را می آورد جلو، لپ م را بوس می کند و دست می کند توی جیبش تا پولش را حساب کند، اما یادش می افتد که پولهایش را رفته شکلات خریده ومی گوید که با مادر ش حساب کنم. از تهِ دل می خندم. در راه برگشت به خانه، فکر می کنم که دستِ آخر، باید بروم در مهدِ کودک کار کنم. آن طوری، هر روز مست می شوم بین بچه ها و کارها و حرف های دل چسبِ شان.

Thursday, January 31, 2013

معجزه ی چایی نبات

شش ساله که بودم، مامان را راضی کردم که بروم خانه ی همسایه مان. فرشته خانوم بچه نداشت اما خانه اش همیشه پر از خوراکی های جورواجور بود. می دانست که اگر جلوی چشم من هزاری هم که شکلات بگذارد، باز هم می روم سراغ کابینت گوشه ی آشپزخانه اش و تمبر هندی را بر می دارم. ویار ترشی از بچه گی با من بوده و هست. آن روز، فرشته خانوم مثل همیشه انتخاب را با خودم گذاشت، من اما مثل همیشه سعی نکردم دختر شش ساله ی با وقار و متینی باشم، یادم هست که هر چه دم دستم بود، ترش و شیرین، گوشه ای از دهانم جا می دادم. خانه که برگشتم، دل درد سراغ م آمده بود. مامان می گوید که آن موقع هر وقت که دل م درد می کرده، می گفتم "دل م ورم کرده" و تا مدرسه این با من بوده تا بالاخره درستش را یاد گرفتم. می گوید که آن روز هم با دلِ خالی رفتم و با دلِ ورم کرده برگشتم پیش مامان.
مامان می گوید که الان پانزده سال از آن روز می گذرد، من هر روز تو را با دلِ خالی می فرستم بیرونِ خانه و تو با دلِ ورم کرده بر می گردی. می گوید فرقش با آن موقع ها این ست که آن موقع با نبات داغ و عرق نعنا و جوشانده خوبت می کردم، اما الان نمی دانم چی روی دل ت سنگینی می کند که خوبت کنم. می گوید کاش مثل بچگی هایت همان طور صاف و ساده و بی مقدمه می گفتی که چی به خورده ات داده اند که دل ت اینجور شده. می گویم طوری نیست و نگاه ش نمی کنم. می دانم که دیگر نه فرشته خانومی هست که همه تقصیر ها را بگذارم گردن ش و نه چای نباتی برای تسکین. خودم م و دلِ ورم کرده ام که روی دستم مانده.

Sunday, January 27, 2013

روشن فکرها همه تنهایند

می گفت آدمیزاد است دیگر، حالا هزاری هم که کتاب فلسفی و ادبی بخواند، فیلم ببیند، از صبح تا شب کنجِ کافه ها، روشن فکرانه بنشیند و سیگارِ مارل برو دود کند و اسپرسوی دوبل سر بکشد، باز هم آدمیزاد است. درون ش را که ببینی، یک آدم کز کرده می بینی که سر ندارد، اصلا مغز ندارد، همه آن روشن فکری هایش هم با مغزش دود شده رفته هوا، همه وجودش را دل ش پر کرده، یک آدم زانو به بغل زده می بینی که دیگر طاقت ندارد تنهایی اش را.

گفتم که آدمی اگر محکوم هم نباشد، مجبور به تنهایی است، باید یاد بگیرد که در نهایت جفت بودن هم، دست آخر تنهاست. آدمها می آیند، می روند، دستی می برند و تکه ای می کَنند برای "یادگاری"، حتی اگر بچه ات، جگر گوشه ات باشند، همه شان به فکر خود هستند، که آرشیو خاطرات شان ناقص نماند. اما آدمیزاد است دیگر، تا بیاید یاد بگیرد که تنهایی، جزعی از همان اسپرسوی دوبل است که باید یکهو سر بکشد و هضم ش کند، هر چند تلخ و زننده، تکه تکه می شود، دیگر جزعی از همان آدم کز کرده ی درونش برای یادگار هم باقی نمی ماند.



Friday, January 18, 2013

ویران شود این شهر که میخانه ندارد

دل م می خواهد دوربین ی که با لنز تازه اش گوشه ی اتاق افتاده و دهن کجی می کند را بردارم، بروم وسط شولوغی های ولی عصر و انقلاب. انقدری هم شولوغ باشد که هیچ کس زل نزند به منِ دوربین به دست یا اینکه رویش را آن وری کند و برود. بعد هم انگشتانم از سرما نتوانند سنگینی دوربین را تاب بیاورند و هی دستم بلرزد و عکس هایم تار بشوند، آن وقت یکی از همین کافه های گرمِ در کنج افتاده را با چشم شکار کنم و بروم یک قهوه ی داغ تزریق کنم به داخل رگ های منقبض شده ام. انقدری هم کافه گمنامی باشد  که هیچ آشنایی نیاید جلو و بپرسد چه خبر و صندلی را بکشد جلو و بنشیند و بشود همدم اجباری. همدم اجباری اصلا باید غریبه باشد حتی، بیاید و بنشیند و سلام بکند و برایت مجهول باشد، کنجکاوانه بخواهد از تو بداند و تو دستت باز باشد که کجای زندگی ات را بگویی و کجایش را نه. باید ندانی از چه خوشش می آید و گذشته اش چیست تا دلهره به دلت بیفتد، تا قلپ قلپِ قهوه ات را که می دهی پایین به جمله ی بعدی ات فکر کنی. آخرش هم بلند شود برود، او سراغ کار و بارش و من هم دوربین به دست راه بیفتم خیابان متر کنم. هوا هم تاریک نشود که مثل آهنربایی آدم را بکشد داخل خانه، اگر هم می شود آنقدری نشود که کسی به آدم کاری داشته باشد. آخر شب هم خسته برسم خانه، سوال و جواب نشوم که کجا رفتی و با چه کسی. یک لیوان شیر داغ بدهند دستم. انقدری که شارژم بکند تا لم بدهم روی تخت و با ذوق و شوق عکسهایی که گرفته ام را از روی اسکرین کوچک دوربین برانداز کنم. انقدری که همان طور خوابم ببرد حتی. دل م از این روزهای ایده آل می خواهد...

پ.ن: خب بدیهتا اگر به جای کافه میخانه بود، در روز ایده آل م سراغ آن می رفتم، آن طوری هیچ کس در حال و هوای خودش نیست و کسی کاری به دیگری ندارد.

Friday, January 4, 2013

The cycle

از همان صبحش در مود نبودم، شروع کردم به غر زدن. خودم هم نمی دانستم چرا دارم به آماده نبودن چایی و صبحانه خوردن مامان و بابا و صبر نکردن شان برای منی که یازده از خواب بلند شده بودم غر می زنم، یا اینکه چرا نان تازه ی روی میز بربری نیست و سنگک است. یا اصلا چرا تلویزیون همیشه روی شبکه ی فلان است و چرا کله صبحی می گذارند آهنگ پخش بشود. مگر نمی دانند که آدم صبحها کلافه است. نمی دانند؟ نه انگار. می گردم و کوتاه ترین دیوار خانه که خواهرم باشد را پیدا می کنم و مثل گربه ای وحشی منتظر می شوم تا چیزی بگوید و چنگ بیندازم. او شروع نمی کند و من شروع می کنم و یک چیزی می گویم تا جوابم را بدهد و بهانه بدهد دستم. بابا از آن نگاه های معنادارش می کند و هیچ نمی گوید. در لحظه نگاهش می کنم و یکهو احساس می کنم چقدر دوستش دارم و چقدر این "دوست داشتن" ها را به او نگفته ام. چقدر؟ هیچ قدر. اصلا از آخرین باری که به او گفته ام دوستش دارم چقدر گذشته؟ بیست سال؟ پانزده سال؟ شاید وقتی بچه تر بودم این غرور مسخره ای که مثل پیچک در وجودم ریشه دوانده هنوز جوانه نزده بوده. بعد یکهو این موضوع بغض می آورد در گلویم، همان کله صبح، پای همان سفره ی صبحانه با نان سنگک و چای با عسل شیرین شده و کره و مربای هویج و پرتقال ای که چون گفته بودم دوست دارم بابا برایم خریده. تنهایی سر میز به صبحانه ام نوک می زنم و ملغمه ای از همه احساس ها را تجربه می کنم. میز را جمع نمی کنم و می آیم توی اتاق و منتظر می شوم تا مامان سر جمع نکردن میز غر بزند و من هیچ نگویم-عمل و عکس العمل ساده ای که اکثر اوقات بین من و مامان رخ می دهد- این را هم از بابا به ارث بردم یا شاید هم انقدر در بچگی ام عاشق بابا بوده ام که این کارهایش را یاد گرفته ام، خیلی خوب. همه دخترها اولش عاشق بابایشان می شوند، ناخودآگاه. بعدتر کم کم ذره ذره می ریزد، بال و پر قهرمانشان. 
بابا می آید توی اتاقم و دنبال چسب می گردد، کمک ش نمی کنم تا پیدایش نکند. اعصابم نه اینکه خورد باشد ، اصلا نیست، معلوم نیست کجاست. می آید و می رود. یک دقیقه به این و آن می پرم و یک دقیقه بغض می کنم و دقیقه ی بعدش عاشقم و بعدتر متنفر.
تقویم را نگاه می کنم. نفس عمیق می کشم که دیوانه نشده ام و اینها همه به اصطلاح طبیعی است و باید ماهانه تکرار شود، عادی شود. که نمی شود. که" دیوانگی" و آش شله قلم کار احساسات -احساساتی را که آن پشت مشت ها قایم شان کردی و یک روز صبح وقتی بیدار می شوی همه شان رو می آیند- را نمی شود اسم ش را "عادت" گذاشت.

پ.نون: سر شب پای تلویزیون که نشسته بودیم، بابا می گوید که صبح "نان بربری" می گیرد و بعد می رود فلان جا کار دارد و ناهار نمی آید.