احساس می کنم به هیچ کس "بند" نیستم. از آن قید و بندهایی که آدم با دل و جان دنبال شان می رود، کارهایش را مطابق با آنها تنظیم می کند وگرنه که زندگی پراست از قید و بندهای اجباری. خیلی وقت است که هر کاری را به دور از قید و بندهای اختیاری انجام می دهم، هر جا که بخواهم غذا می خورم، هر وقت بخواهم برمی گردم خانه، در محدوده مجاز خانواده البته، هر جا که بخواهم می روم خرید، هر کافه ای را با تلخ ترین قهوه اش امتحان می کنم، هر وقت بخواهم،عمده ی راه م را پیاده گز می کنم، بی تفاوتی ام نسبت به آدمها گاهی برای خودم بوی تعفن می دهد.
گاهی دلم می خواهد، در "بند" ِ کسی یا حتی کسانی باشم، ساعت هایم را برایشان جابجا کنم، غذا خوردن هایم دیر و زود شود تا با آنها غذا بخورم، رفتن و آمدن هایم آن چنان هم دست ِ خودم نباشد، برایشان بخندم، ذوق کنم، برایشان غصه بخورم، یک جورهایی قیدِ وجودشان نگذارد به دیگر کارهایم درست و حسابی برسم. می دانم که این خواستن چندان هم منطقی به نظر نمی رسد، اما وقتی همه چیز در زندگی ات زیادی منظم می شود، خسته می شوی، دلت می خواهد یکهو همه چیز را بهم بریزی، به یکجا بند باشی، مُقیـد باشی.
گاهی دلم می خواهد، در "بند" ِ کسی یا حتی کسانی باشم، ساعت هایم را برایشان جابجا کنم، غذا خوردن هایم دیر و زود شود تا با آنها غذا بخورم، رفتن و آمدن هایم آن چنان هم دست ِ خودم نباشد، برایشان بخندم، ذوق کنم، برایشان غصه بخورم، یک جورهایی قیدِ وجودشان نگذارد به دیگر کارهایم درست و حسابی برسم. می دانم که این خواستن چندان هم منطقی به نظر نمی رسد، اما وقتی همه چیز در زندگی ات زیادی منظم می شود، خسته می شوی، دلت می خواهد یکهو همه چیز را بهم بریزی، به یکجا بند باشی، مُقیـد باشی.