Tuesday, November 20, 2012

مقید کننده ام باش

احساس می کنم به هیچ کس "بند" نیستم. از آن قید و بندهایی که آدم با دل و جان دنبال شان می رود، کارهایش را مطابق با آنها تنظیم می کند وگرنه که زندگی پراست از قید و بندهای اجباری. خیلی وقت است که هر کاری را به دور از قید و بندهای اختیاری انجام می دهم، هر جا که بخواهم غذا می خورم، هر وقت بخواهم برمی گردم خانه، در محدوده مجاز خانواده البته، هر جا که بخواهم می روم خرید، هر کافه ای را با تلخ ترین قهوه اش امتحان می کنم، هر وقت بخواهم،عمده ی راه م را پیاده گز می کنم، بی تفاوتی ام نسبت به آدمها گاهی برای خودم بوی تعفن می دهد.
گاهی دلم می خواهد، در "بند" ِ کسی یا حتی کسانی باشم، ساعت هایم را برایشان جابجا کنم، غذا خوردن هایم دیر و زود شود تا با آنها غذا بخورم، رفتن و آمدن هایم آن چنان هم دست ِ خودم نباشد، برایشان بخندم، ذوق کنم، برایشان غصه بخورم، یک جورهایی قیدِ وجودشان نگذارد به دیگر کارهایم درست و حسابی برسم. می دانم که این خواستن چندان هم منطقی به نظر نمی رسد، اما وقتی همه چیز در زندگی ات زیادی منظم می شود، خسته می شوی، دلت می خواهد یکهو همه چیز را بهم بریزی، به یکجا بند باشی،  مُقیـد باشی.

Friday, November 16, 2012

My-Little-Ashes

اینکه یک هو دلم خواست اینجا را تغییر و تحول بدهم برمی گردد به همان دنده ای که آدمها صبحها با آن از خواب پا می شوند. امروز صبح هم مثل هر روز دیگر از خواب پاشدم اما انگاری دنده ام نه تنها که دنده ی چپ نبود بلکه اصلا جا نمی رفت. ای میل را چک کردم، عکسهای فلانی و فلانی را لایک کردم و استت های غم انگیز فلانی را ایگنور. لاس زدن های فلانی را هم که دیگر بهشان عادت کرده ام. طبق عادت سری به اینجا زدم، یک چیزی درست نبود، از همان سردَرَش گرفته تا تیتر بزرگی که عنوان ش باشد. هیچ کدام.
می دانم که هرطوری شده باید عوضش بکنم، فکر می کنم تا بحال بهترین توصیف برایم کدام بوده، یاد ِ حرفِ الف می افتم که همیشه می گفت هر آدمی خاکستری دارد تهِ دلش که باید هر چند وقت یکبار با انگشت اشاره ضربه آهسته ای به آن بزند تا بریزد در زیر سیگاری ای چیزی. وگرنه تلمبار می شود، دیگر آتش ی هم برپا نمی شود. خاک می شود هرچه که در دلِ آدم باشد زیر تلی از خاکسترهای تکانده نشده. می گفت من حاضر نیستم که خاکسترم را به زبان بیاورم، رو در روی کسی، حاضرم ببرمشان چال شان کنم یک جای دور اما به هیچ کس نگویم شان.
بعدتر فهمیدم که راست می گفته، که من زیر سیگاری ام را پیدا کردم، اینجا، و حاضر نیستم اینجا را با کسی تعویض ش کنم. اینطوری دلم قرص تر است.

پ.ن: حوصله نقل و مکان ندارم و آدرس بلاگ را دست نمی زنم

Wednesday, November 7, 2012

The damn Butterfly effect

اینکه می گویند اثر پروانه ای در جهان وجود دارد را من یکی گاهاً خوب می فهمم. مثل الان، مثل بقیه وقتهایی که دلم مثل الان آشوب است و مثل آش نذری هِی هم می خورد. انگشتان دستانم یخ می کند و تمام محتویات دل و روده ام با هم قاطی می شوند، انگاری رخت که نه، دارند فرش می شویند آن تو، آشِ نذری هم بود تا الان همه به نیت شان رسیده بودند. آشوبی آن تو برپاست. این وسط با هر ضربان قلبم به سینه ام فشاری می آید که انگاری دارم با همین دو دستم این همه خون را پمپ می کنم هر بار. نمی دانم کدام پروانه ی از خدا بی خبری کدام گوشه ی جهان بال زده که این آشوب را در دلم به پا کرده. شاید همه اینها به او برمی گردد. شاید غمی، غصه ای در دلش گیر کرده که اینطور به من سرایت می کند. وقتهایی هم هست که همین طور الکی گوشه ی دلم قنج می رود، خوشحالی کوچکی آن گوشه بوجود می آید و آب می شود،بی دلیل، من فکر می کنم این جور وقتها او دارد مثلا لبخند می زند، از همان ها که می شود با صدایش زندگی کرد. یا وقتهایی که همه وجودم همین طور الکی کرخت می شود،سست، بی حس، انگاری برای چند لحظه بروم دنیایی دیگر، یک جای دیگر، پیش همان پروانه ی از خدا بی خبر.
همه این ها را گفتم که بگویم این ملغمه ی حس هایی که توی دلم ریخته، الکیِ الکی هم نیست، دلیل دارد برای خودش. دلیلِ علمی.

پ.ن:  اینکه بال زدن پروانه ای می تواند باعث ایجاد یک توفان در یک نقطه دیگر در جهان شود، اثرِ پروانه ای نام دارد.
پس نوشت: او می تواند هر کسی باشد که فقط سر سوزنی برایم عزیز است.

Thursday, November 1, 2012

یکی که به آدم برسد


-"شما چطور می توانید تنها سر کنید؟ آدم دق می کند."
-"عادت کرده ام، شبها چیزی می خوانم، یا به موسیقی گوش می دهم، گاهی هم می نویسم، هر وقت هم حوصله ام سر برود می روم بیرون گشتی می زنم."
-"والله من که نمی دانم چطور می شود. آدم بچه می خواهد، همزبان می خواهد، یکی که به آدم برسد"

-بره گم شده ی راعی، هوشنگ گلشیری-