Friday, November 22, 2013

Am I forgettin' something?

می شود از همه ی اینها یک آش شله قلم کار درست کرد، از همان ها که مادربزرگ می داند دوست دارم، از همان ها که تمام ذوق و شوق دیدنِ نوه اش را می ریزد به پایش و هم می زند، با کشک و پیاز داغ فراوان، سیر داغ ش را هم کم می ریزد چون بند به بندم را می داند، می داند که سیر داغ زیاد دوست ندارم. سر و تهِ اتفاقات این روزهایم را هم بگیری آشِ خوبی از آن در می آید، کمی خوش نمک البته. نمک ش هم تویی، تویی که هم هستی و هم نباید باشی. که هم می خواهمت، تمامت را و هم نمی خواهمت چون ته مزه ات تلخی ست، شوریِ شور است که با سرم و شستشوی معده هم مزه اش نمی رود. تویی که با ولع در دیدار های نصفه نیمه مان می بلعمت و آخر شب ها، تکه هایت در گلویم می مانند، نمی روند پایین که اصلن بخواهند هضم شوند. نه، فکرهایم را که می کنم بیشتر از نمک به همان سیر داغ پیاز داغ می مانی، که بویت می رود در پوست و گوشت و استخوانم وقتی پیشانی م را می بوسی، که هرچه هم اضافه ات کنم به زندگی م باز تمامی ندارد، و تو در عین حال جز نباید ها هستی. به تو هم گفتم که زندگی ِ من همیشه سخت ترین ها را داشته در عین بهترین ها. غیر از این هم نخواسته ام. بهترین ها را خواسته ام و همیشه تاوان داده ام. تو بهترینِ الانِ منی و در عین حال جزِ نباید های من. اما جز تو، بقیه ای هم هستند که هضم این آش خوش نمک م را سنگین تر می کنند. بقیه ای که به رشته می مانند، نقش پیکره و ستون را دارند، که باید باشند.
اما آخرش را برایت بگویم، آخرش این منم که تک و تنها آش و بند و بساط ش را بار می کنم، می پیچم در بقچه ام و با خودم می برم آن ور دنیا، به قدرِ اینکه شبی یک پیاله از آن بچشم وسط تمامِ بی طعمی های آنجا.