Friday, January 31, 2014

اگر زمان و مکان در اختیار ما بود

کاش پنجاه سال پیش بود، آش نذر می کردم برایت. چادر گلدار، گلهای ریز قرمز، سر می کردم، یک طرف ش را به دهان می گرفتم، یک طرف دیگر ش را هم رها می کردم برای چشم های تو. کاسه ی تو را، خودم پیاز داغ و نعنا داغ و کشک می ریختم، با آب و تاب، با همه ی تاب خوردگی های دلم برایت. از این سر کوچه تا آن سرش که خانه ی شما باشد را با هزار زحمت و دلهره می آمدم و در دل م قنج می رفت که کاش تو در خانه حیاط دارتان را باز کنی. در خانه تان که می رسیدم، چادر را از زیر دست و پایم جمع می کردم و باز به دهان می گرفتمم ش، طوری که موهای پیچ و تاب خورده روی شانه ام از زیر گل هایش معلوم باشد. در که می زدم، نذر امامزاده می کردم که پیرهن چار خانه ی قرمز ات را پوشیده باشی. در را اگر خودت باز می کردی، خنده ام به پیشوازت می آمد، به قدری که چادر از دهانم بیفتد، به قدری که موهای مشکی روی شانه هایم را ببینی. آش نذری را که به دستت می دادم، دستت را که روی دستم می گذاشتی، آن وقت نذر می کردم که همیشه برایت نذر کنم، که همیشه آش نذری بدهم به دستت، که همیشه بجای کاسه نذری دستانت را بگذاری توی دستم.
کاش پنجاه سال پیش بود، برای دیدن ت دزدکی سر کوچه مان می ایستادم به غیبت با زن همسایه. که وقتی خسته ات از سرکار می آید، نگاه ت را خریدار باشم. که ته مانده ی خنده ات، وقتی خسته و مانده از سرکار برمی گشتی مال من باشد.
کاش پنجاه سال پیش بود، روزه ی مستحب می گرفتم برایت. که سحر با دیدن چراغ روشن اتاقت قوت بگیرم وغروب با دیدن ردیف دندان هایت وقتی از ته دل می خندی افطار کنم و تمام ثواب دنیا مال من باشد.

همه چیز آن طور که باید باشد نیست.

Wednesday, January 15, 2014

Reunion

طاقت نمی آورند. چندین سال که با هم زندگی کرده باشند، فرض که دعوایی هم بوده باشد، فرض که بگو مگویی هم بوده باشد، زیر یک سقف که دوام آورده باشند، بدون جفت شان طاقت نمی آورند. مادربزرگ رفت. دو سال دیرتر از جفت ش. این دو سال را که از زندگی اش بگذاریم کنار، کمِ ش نیم قرن با پدربزرگ زیر یک سقف خندیده بودند، گریه کرده بودند، بچه ها و نوه هایشان را دورشان جمع کرده بودند. پدربزرگ اما که رفت، مادربزرگ نفس ش گرفت، از غم نبود جفت اش، ریه هایش لخته آوردند. عکس های ریه اش را که می دیدی، لخته های غم و غصه را به چشم می توانستی ببینی. در این دو سال، صدایش رفته رفته از پشت تلفن به پچ پچی می ماند. حرف زدن برایش مشکل شد، ریه هایش امان ش را، صبر و قرارش را برده بودند. الان دیگر می دانم وقتی سال پدربزرگ شد، بالای سر قبرش که نشست، چشم هایش را که بست، از او چه خواست. 
با همه اینها، با همه لکه های تیره ی توی ریه هایش، خانه اش همیشه مرتب بود، همیشه دلش می خواست خودش بلند شود برود برای مهمان بشقاب و میوه بیاورد، خودش در یخچال ش راب باز کند ببیند چه دارد و چه ندارد برای میهمانش، که حتی دختر ش باشد. همیشه وقتی می نشست، آن وقت ها که هنوز سنگینی نفس ش او را تخت نشین نکرده بود، از روی فرش با حوصله تمام پرز ها و آشغال ها جمع می کرد و با لهجه ی خاص خودش صحبت می کرد-که من همیشه نصفه و نیمه می فهمیدش.

مادربزرگ رفت. امروز خانه اش مرتب بود، مثل همیشه. خانه اش پر از میهمان بود. خودش اما، نبود که برود ببیند کم و کسری دارد برای میهمان هایش یا نه....

پ.ن: بابا، وقتی اشک می ریزد، دل من هم با هر قطره اشک ش می ریزد، هربار

Monday, January 6, 2014

دیدم که جانم می رود

خوردمش. کنج کافه رو انتخاب کردم، طوری که بتونم چشم هام رو از ش بدزدم وقت نیاز. نشستم روبروش. چایی سفارش دادم با نبات. اول ش نگاش می کردم، جوری که همه رو تو چندراهه گلو م نیگه می داشتمو وقتی با تلفن حرف می زد و حواسش به نخ پلیور ش بود قورت ش می دادم. نجویده. که بعدن به کارم میاد جویدن ش. خوردمش. با هر قلپ چایی م. شیرینی نبات ش انگاری شده بود زهر. خانوم رو صدا کردم میگم چیز شیرین ندارید؟ انگاری فشارم افتاده. اما از فشارم نبود. می دونستم بهم نمی سازه. سر دلم سنگینی می کرد خنده هاش. به روم نمی آوردم ولی، باید تا آخرش می رفتم، لقمه ها مو بزرگ بزرگ می گرفتم ازش، جوری که زیاد مجبور نباشم فکر کنم وسط ش، جوری که مزه مزه نکنم تلخی و تندی شو. دروغ نگم اما شیرین بود خنده هاش و حرف زدناش.

 سخت بود امروز، اما "خوردمش، تو دلم باشه خیالم راحته... ولی ندیدن بهتره از نبودن ش..."

پ.ن: رجوع کنید به رادیو چهرازی 18