کاش پنجاه سال پیش بود، آش نذر می کردم برایت.
چادر گلدار، گلهای ریز قرمز، سر می کردم، یک طرف ش را به دهان می گرفتم، یک طرف
دیگر ش را هم رها می کردم برای چشم های تو. کاسه ی تو را، خودم پیاز داغ و نعنا
داغ و کشک می ریختم، با آب و تاب، با همه ی تاب خوردگی های دلم برایت. از این سر
کوچه تا آن سرش که خانه ی شما باشد را با هزار زحمت و دلهره می آمدم و در دل م قنج
می رفت که کاش تو در خانه حیاط دارتان را باز کنی. در خانه تان که می رسیدم، چادر
را از زیر دست و پایم جمع می کردم و باز به دهان می گرفتمم ش، طوری که موهای پیچ و
تاب خورده روی شانه ام از زیر گل هایش معلوم باشد. در که می زدم، نذر امامزاده می
کردم که پیرهن چار خانه ی قرمز ات را پوشیده باشی. در را اگر خودت باز می کردی،
خنده ام به پیشوازت می آمد، به قدری که چادر از دهانم بیفتد، به قدری که موهای
مشکی روی شانه هایم را ببینی. آش نذری را که به دستت می دادم، دستت را که روی دستم
می گذاشتی، آن وقت نذر می کردم که همیشه برایت نذر کنم، که همیشه آش نذری بدهم به
دستت، که همیشه بجای کاسه نذری دستانت را بگذاری توی دستم.
کاش پنجاه سال پیش بود، برای دیدن ت دزدکی سر
کوچه مان می ایستادم به غیبت با زن همسایه. که وقتی خسته ات از سرکار می آید، نگاه
ت را خریدار باشم. که ته مانده ی خنده ات، وقتی خسته و مانده از سرکار برمی گشتی
مال من باشد.
کاش پنجاه سال پیش بود، روزه ی مستحب می گرفتم
برایت. که سحر با دیدن چراغ روشن اتاقت قوت بگیرم وغروب با دیدن ردیف دندان هایت
وقتی از ته دل می خندی افطار کنم و تمام ثواب دنیا مال من باشد.
همه چیز آن طور که باید باشد نیست.