Friday, March 15, 2013

شغلِ شریفِ نوازش گری

نیم ساعتی به ساعت خوابم مانده، سعی می کنم خودم را تا آن موقع بیدار نگه دارم تا غلط زدن های بی فایده. انقدر خسته ام که فقط می توانم روی تخت دراز بکشم، به سقف خیره شوم و خیال های خوش ببافم. احساس می کنم بیش از هر چیزی به یک آدمی نیازمندم که کارش فقط نوازش کردن باشد و بس، بی هیچ چشم داشتی به بیشتر از آن. یک آدمی که اگر بود، سرم را با تمام خستگی های لخته شده ی توی آن می گذاشتم روی پایش، با حوصله و دقت فرهای توی هم رفته موهایم را باز می کرد، گوشواره هایم را درمی آورد، با لمسِ صورتم اثر تمام اخم کردن ها و کج و معوج کردن های صورتم در طول روز را ناپدید می کرد و به جایش احساس رضایت می نشاند. با رد انگشتانش روی تنم هم تمامِ کمر دردها و کوفتگی های پاهایم را از یادم می برد. در طولِ همه اینها، باید لبخند روی صورت ش پاک نشود، باید با نوازش ش، محبت اش را منتقل کند نه حس انجام وظایفش را، هیچ حرفی هم نمی بایست بزند، نوازشِ کلامی را می شود از بقیه هم طلب کرد، اما نوازشِ فیزیکی اسم ش رویش است، یعنی نواختن بدون کلام.
همین خیال بافی ها چشم هایم را سنگین می کنند، انقدری که با همان موهای در هم رفته و گوشواره های در گوش، با همه ی خستگی ها و کوفتگی ها خوابم می برد.

Friday, March 8, 2013

بوی عیدی

 صبح که از خواب بلند می شوم، بوی غیرمنتظره ی خانه تکانی به دماغ م می خورد، بوی وایتکس و دستمالِ نم دار، بوی گرد و خاک بلند شده توی هوا. هیچ وقت، هیچ چیزِ خانه تکانی برایم جذابیت نداشته.هر چند که ذاتا مرتب کردن اتاقم را دوست دارم اما این کجا و خانه تکانی کجا. هیچ وقت از برق زدن اتاقم و بوی تمیزی اتاق م مثل مامان مست نشده ام. طوری که او بعد از خانه تکانی ولو می شود روی کاناپه، قلپ قلپ چایی اش را سر می کشد، محافظ گردن ش را می بندد و بعد در حالیکه سخت گیرانه به در و دیوار نگاه می اندازد تا ایرادی از کارگرِ بیچاره پیدا کند، سعی می کند حساب کند چند کشو از فلان کمد را هنوز مرتب نکرده، بعد هم بالاخره از دیدن لکه ی کوچکی روی دیوار، که کارِ هر کسی نیست پیدا کردنش، سرِ ذوق می آید، با اخم و تَخم به همه ی اعضای در و همسایه اعلام می کند که دیوار خوب تمیز نشده. من اما دلم نمی خواهد عضوی مرئی از هیچ کدام این فرآیندها باشم، دوست دارم فقط ببینم، خستگی های بابا را، غر زدن های خواهر را، قربان صدقه رفتن های مادر را وقتی می خواهد از هر کدامشان کارِ بیشتری بکشد. دوست دارم اصلا دوربین بدست بگیرم، از همه اینها خودخواهانه برای خودم عکس بگیرم، برای روزهای مبادا، مبادایی که بی مامان، بابا و خواهر تعریف شده باشد.
اما خب در زندگی خیلی وقت ها آدم مجبور است، مثل وقتهایی که دوست دارد یک راست از پشت لپ تاپ ش برود زیر پتوی خنک ش بخزد و همان طور بخوابد، اما کابوسِ دندان پزشکی و دندان کِشی و ورم و سوپ خوردن های چند روزه آدم را مجبور می کند که از جای گرم و نرم ش بلند شود برود مسواک بزند. من هم امروز تن به تکان دادن اتاق م دادم. زیر و رو کردن کمد و کشوها و وسایلی که همیشه من را در سخت ترین دو راهی های زندگی ام قرار می دهند که نگه دارمشان یا نه، یا اینکه باعث می شوند بوی گند خاطرات ناخوشایندِ مدفون شده بلند شود، کلِ اتاق را بگیرد، انقدری که بوی وایتکس هم پای رقابت با آن را نداشته باشد.
اما با همه ی اینها، همه اجبار ها تهِ تهِ شان یک فایده ای هم دارند، اینکه یک دفترچه ی قدیمی خاطرات پیدا شود که آدم از خواندن ش سیر نشود، اینکه یک جعبه ی بزرگ یادگاری جمع شود از این و آن، که فشرده اش این باشد که بقیه دوستت دارند، همه این ها برای چند لحظه ی کوتاه مست شدن کافی ست.