نیم ساعتی به ساعت خوابم مانده، سعی می کنم خودم را تا آن موقع بیدار نگه دارم تا غلط زدن های بی فایده. انقدر خسته ام که فقط می توانم روی تخت دراز بکشم، به سقف خیره شوم و خیال های خوش ببافم. احساس می کنم بیش از هر چیزی به یک آدمی نیازمندم که کارش فقط نوازش کردن باشد و بس، بی هیچ چشم داشتی به بیشتر از آن. یک آدمی که اگر بود، سرم را با تمام خستگی های لخته شده ی توی آن می گذاشتم روی پایش، با حوصله و دقت فرهای توی هم رفته موهایم را باز می کرد، گوشواره هایم را درمی آورد، با لمسِ صورتم اثر تمام اخم کردن ها و کج و معوج کردن های صورتم در طول روز را ناپدید می کرد و به جایش احساس رضایت می نشاند. با رد انگشتانش روی تنم هم تمامِ کمر دردها و کوفتگی های پاهایم را از یادم می برد. در طولِ همه اینها، باید لبخند روی صورت ش پاک نشود، باید با نوازش ش، محبت اش را منتقل کند نه حس انجام وظایفش را، هیچ حرفی هم نمی بایست بزند، نوازشِ کلامی را می شود از بقیه هم طلب کرد، اما نوازشِ فیزیکی اسم ش رویش است، یعنی نواختن بدون کلام.
همین خیال بافی ها چشم هایم را سنگین می کنند، انقدری که با همان موهای در هم رفته و گوشواره های در گوش، با همه ی خستگی ها و کوفتگی ها خوابم می برد.
همین خیال بافی ها چشم هایم را سنگین می کنند، انقدری که با همان موهای در هم رفته و گوشواره های در گوش، با همه ی خستگی ها و کوفتگی ها خوابم می برد.