فرقی نمی کند پاییز باشد یا زمستان، جمعه عصر که باشد خفت گلویم را می گیرند تمام غصه های عالم. گیرم که به هوای تو بلند شوم برای ناهار کتلت درست کنم که دوست داری، گیرم که عصر که شد، بلند شوم بروم برای خودم و خواهرک چای با حل و دارچین دم کنم و بعد موهایم را با حوصله گیره بزنم و مرتب شده شان را بریزم روی شانه هایم. ته ته ش را بخواهی یادم نمی رود راه بسته ی گلویم را. یادم نمی رود که توی نصفه نیمه ام را با مسافر تازه از راه رسیده ات بچینم سر داستان و برای خودم بروم تا آخرش. گیرم که دامن گل دارم را پایم کنم و با آهنگ سرخوشانه دور خودم بچرخم، اما مگر غیر این است که تمامِ گیر و گرفت های دل م هم با من می چرخند؟ موهایم را- به ضمیمه فکر و خیالِ تو- جمع می کنم پشت سرم، می نشینم پشت لپ تاپ و سر کارهای ردیف شده ام، نگفتم برایت؟ دکتر آن روز، نسخه ی بسته شدن چشم هایم را هر یک ربع یک بار موقع کار با لپ تاپ پیچید. عینک را هم. نمی دانست که بستن چشم ها چه عوارضی دارد. خواستم بگویم دکتر جان، عزیز ِ من، من اگر بخواهم هر یک ربع یک بار وسط کارهایم چشم هایم را ببندم، که هر بار تو را با دست خودم بیندازم وسط کارهایم، صورتت را، صدایت را ، که کارهایم می مانند روی دستم. آن وقت همین شمایی که نسخه را پیچیده ای جوابگوی کارهای من هستی؟ نمی شود. حساب و کتاب سرانگشتی هم که بکنی همان عینک بیشتر به کار من می آید.
پ.ن: عصر جمعه ای را بنشینید پیش عزیزتان، دست بیندازید دور گردن ش، ریه هایتان را پر کنید از بویش، او گل بگوید و شما بشنوید، انقدری که چای تان یخ کند، انقدری که فرصت نکنید رهایش کنید بروید چای تان را عوض کنید. شیمی درمانی کنید این سرطان بی درمانِ جمعه ها را.