Friday, December 27, 2013

Weekly period

فرقی نمی کند پاییز باشد یا زمستان، جمعه عصر که باشد خفت گلویم را می گیرند تمام غصه های عالم. گیرم که به هوای تو بلند شوم برای ناهار کتلت درست کنم که دوست داری، گیرم که عصر که شد، بلند شوم بروم برای خودم و خواهرک چای با حل و دارچین دم کنم و بعد موهایم را با حوصله گیره بزنم و مرتب شده شان را بریزم روی شانه هایم. ته ته ش را بخواهی یادم نمی رود راه بسته ی گلویم را. یادم نمی رود که توی نصفه نیمه ام را با مسافر تازه از راه رسیده ات بچینم سر داستان و برای خودم بروم تا آخرش. گیرم که دامن گل دارم را پایم کنم و با آهنگ سرخوشانه دور خودم بچرخم، اما مگر غیر این است که تمامِ گیر و گرفت های دل م هم با من می چرخند؟ موهایم را- به ضمیمه فکر و خیالِ تو- جمع می کنم پشت سرم، می نشینم پشت لپ تاپ و سر کارهای ردیف شده ام، نگفتم برایت؟ دکتر آن روز، نسخه ی بسته شدن چشم هایم را هر یک ربع یک بار موقع کار با لپ تاپ پیچید. عینک را هم. نمی دانست که بستن چشم ها چه عوارضی دارد. خواستم بگویم دکتر جان، عزیز ِ من، من اگر بخواهم هر یک ربع یک بار وسط کارهایم چشم هایم را ببندم، که هر بار تو را با دست خودم بیندازم وسط کارهایم، صورتت را، صدایت را ، که کارهایم می مانند روی دستم. آن وقت همین شمایی که نسخه را پیچیده ای جوابگوی کارهای من هستی؟ نمی شود. حساب و کتاب سرانگشتی هم که بکنی همان عینک بیشتر به کار من می آید.


پ.ن: عصر جمعه ای را بنشینید پیش عزیزتان، دست بیندازید دور گردن ش، ریه هایتان را پر کنید از بویش، او گل بگوید و شما بشنوید، انقدری که چای تان یخ کند، انقدری که فرصت نکنید رهایش کنید بروید چای تان را عوض کنید. شیمی درمانی کنید این سرطان بی درمانِ جمعه ها را.

Friday, December 6, 2013

یا که از بارش زانوی من خم میشه

اگر امروز را مبدا بگیری درست تا نه ماه دیگر باردارم. برای تو و هرکسی که به من نزدیک است. از بارداری هم تهوع ش را دارم ، هم هجوم هورمون هایش و هم هوس هایش. از امروز تا نه ماه دیگر می نشینم ور دلت، از هوس هایم برایت می گویم. از هوس دل و جیگر کردن م که تو بروی یک نخ سیگار بخری و با یک سیخ جیگرِ از کنار میدان برگردی. از یخ کردن دست هایم و تالاپی افتادن فشار خونم، که تو بگذاری روی پله های برقی مترو که کسی حواسش نیست دزدکی دست هایم را بگیری و به قدر چند پله برقی هم که شده فشار خونم را بالا ببری. تا نه ماه دیگر، باید طاقت بیاوری بودن م را، همین طوری که هستم، کنارت. باید قول بدهی مراعات زن بارداری را که من باشم را در همه حال، حتی لابه لای تمام دل مشغله گی هایت بکنی. باید به تمام "باید" هایم دل بدهی، شده دو نصفه شب باشد یا هفت صبح. من اگر دستم، دل م، به دل تو گرم نباشد، اگر تو هروقت خواستی بگذاری بروی و هر وقت خواستی من را در پله های برقی هرکجا گیر بیندازی که باری نمی ماند تا نه ماه دیگر. همه ش همان تو خرد می شود، خرده شیشه، از همان جا می خراشند دل م را. نه بیهوشی ای و نه اتاق عمل و سزارینی.
من وسط تمام رفتن و آمدن هایت کش می آیم، که دست آخر از شکل و قیافه می افتم از این کش آمدن ها، که اگر بدانی خاصیت ارتجاعی من همان دو سال قبل از بین رفت. من را هم بگذاری کنار، بار شیشه ام تا نه ماه دیگر وسط رفت و آمدهایت می شود خرده شیشه ای که هیچ کس خریدارش نیست.

پ.ن: نه ماه دیگر را سرانگشتی حساب کنید می شود شهریور نحس خودمان