Tuesday, July 29, 2014

اگر دائما یکسان بماند حال دوران چی؟

راستش را بخواهید ثبت آخرین ها اکثر اوقات راحت تر از ثبت اولین هاست. ذوق و شوق تجربه ی اولین ها معمولن همه حواسمان را می گیرد به خودش، بیشتر از آن که حواسمان باشد ساعت چند است و چند شنبه است و در کدام نیمه ماه هستیم، دل مان را می دهیم به جزئیات. مثلن اگر اولین بوسه باشد، بیشتر از ثبت زمان و مکان، هوش و حواست می رود به نزدیک شدن میلی متری صورت هایتان، همزمان مغزت باید به قلب ت فرمان بدهد که در کنار تپیدن برای برجستگی های صورتش، انحنای بینی اش و حرکت دست هایش دور کمرت، خون اضافه پمپاژ کند که مبادا کم بیاوری درست در لحظه ای که تمام وجودتان در غالب لب هایتان با هم برخورد می کنند. یا اینکه اولین بار که نگاه تان بهم گره می خورد، همان چند ثانیه ای که هزار حرف رد و بدل می شود و دوستی تان با چشمهایتان آغاز می شود، بیشتر از آنکه حواستان باشد چند ثانیه بهم خیره شده اید و چند ثانیه بعدترش لبخندی بهم قرض داده اید، حواستان می رود پی چین افتادن پیشانی اش وقتی با دقت نگاه تان می کند، می رود پی مکالمه ی چشم در چشم تان. اما قصه ی آخرین ها جداست. آخرین ها همیشه در ذهن آدم روزشمار یا ساعت شمار می کارند. یک جور خودآزاری ذهنی که تو را حریص می کند تا از آخرین لحظه ها ببلعی برای بعد از پایان. مثلن اگر همان بوسه باشد، ثانیه ها را می شماری برای اینکه چقدر دیگر زمان داری تا ذخیره کنی. یک نگاهت به ساعت و یک نگاهت به چشمهایش است. کاری نداری که چطور و از کدام طرف می بوسی اش، دستهایت دور صورتش باشد یا حلقه دور گردنش، فقط می خواهی تا آخین لحظه رها نکنی. دلهره آن لحظه ی جدا شدن لب ها فریز می کند خون را در رگهایت. قلب ت بجای پمپاژ مضاعف کم کاری می کند تا کم بیاوری و بلکه زودتر رها کنی. این است که هر ثانیه برایت کش می آید. برای آخرین، تو دقیقن می توانی در ذهن ت ثبت کنی که کدام روز و کدام ساعت و دقیقن کدام لحظه بود که رهایش کردی. چون بارها و بارها در ذهن ت تمرین می کنی رها کردن را، بلکه آسان شود، که نمی شود.

Thursday, July 17, 2014

سیگار بشم برم رو لب هات

داشتم فکر می کردم که غیر از فراموشی و گذر زمان که الحق باید از نعمت های بهشتی خدا باشند، اینکه آدم نمی داند کی می میرد هم جزو همان دسته می گنجد. آدمیزاد اگر بداند کی، دقیقن چه روزی و چه ساعتی باید برود، برود و تکه های وجود ش را دانه به دانه بچیند گوشه ی اتاق، در را پشت سرش ببندد و برود برای همیشه، اگر بداند که تا فلان روز دیگر، باید محکم بماند و ذخیره کند برای ناکجایش، مبادایش، کم می آورد ، می پاشد از هم. من اما از نعمت ندانستن محرومم. می دانم که دقیقن، سی و یک روز دیگر، باید کاسه ی دلم را دست بگیرم، قطره قطره تان را جمع کنم. باید یواشکی به چشمهای رفیق جانی نگاه کنم و گاه و بیگاه از او عکسی بگیرم برای غروب های جمعه. باید با دیگری سرسری بخندم و بخندم، انگار نه انگار که غم این رفتن چندراهی گلویم را طوری بسته که نه خنده از ان پایین می رود و نه هوا. باید نوازشهای او را، نه با اعصاب و رگهای روی پوست، که با جان و دل حس کنم، که چند وقت دیگر یادم بماند رد انگشتانش را روی صورتم. باید دلم را برایش بگیرم کف دستم تا ببیند جایش کجاست این دم آخری- بلکه نگفتنی هایش را بریزد وسط.
اما هرکاری هم که بکنم، کاسه ام برای مامان، بابا و خواهرک جا ندارد. خنده های مامان، لپ های چالدارش، رگهای برجسته ی روی دستانش، صبوری و خنده های یک وری بابا و کل کل هایش، خنده ها، دعواها و غرغرهای خواهرک. کاسه که هیچ، دیگ آش مامان بزرگ هم کفاف شان نیست. 
این من، غضب-خدا-گرفته و از نعمت بهشتی ندانستن محرومم.

Thursday, July 3, 2014

ز چاهی هر دم می رسم به چاهی

نخ کش شده. راستش را بخواهید دل ش را ندارم درست حسابی نگاهش کنم اما دل م نخ کش شده. هر جا که می روم، به هرکس که نگاه می کنم، به خنده هایشان، به صدایشان، به حرکت دست هایشان وقتی تعریف می کنند، نخ ش به جایی گیر می کند. آماده ی شکافتن است. گاهی اوقات هم، مثل امروز، درست وقتی چشم هایم را باز می کنم و سقف اتاق تالاپی می خورد توی سرم، دست می برم و سر یک نخ ش را می گیرم و می کشمش بیرون. می شکافمش با دست خودم. هرچقدر هم به روی خودم نیاورم سر نخ ها اذیتم می کند. سرِ رشته ی او را که خیلی وقت است شکافته ام می زنم کنار، می رسم به نخِ نصفه و نیمه بیرونِ دیگری. همین طور که با انگشتان یک دست می شمرم تعداد دیدار های باقیمانده مان را، با دست دیگرم نخ کشیده شده اش را بیرون می کشم. دل م ریش می شود، هم می خورد اما می کشم.
به ساعت که نگاه می کنم می فهمم یک ساعت است روی تخت فلج شده ام و مشغول شکافتن م.

*اسم ش را بگذارید خود آزاری، من می گذارم تب و لرز پیش از رفتن.