Friday, June 22, 2012

گرمای تمـوز ه

وقتهایی هم هست که بعد از یک خوابِ عصرِ بی موقع از خواب بیدار می شوی و زل می زنی به سقف، بعد کلافه تر بلند می شوی می نشینی، دور و برت را نگاه می کنی و همه چیز برایت غریبه است، هوای اتاقِ دم کرده ات و تاریکی اتاقت برایت از همیشه غریبه تر است، بعد هی همان طور با چشمهای از خواب بیدار شده ی پف کرده ات دور و برت را بالا و پایین می کنی و خودت را در آشنا ترین جای روی زمین، در اتاقت، غریبه می بینی یا شاید هم "غریب" و هی مدام از خودِ گیج و منگت می پرسی که اوضا همیشه به همین روال خواهد بود؟
همین وقتها هم هست که تا از خواب بیدار می شوی و تا سرت را از روی بالشتت بلند می کنی، "غُربَتِ تمــومِ دنیا" محکم می خورد توی صورتت، بی مقدمه.

پی نوشت: "غربتِ اِبی" را وقتی دلگیرید و تنها ،گوش ندهید

Monday, June 18, 2012

Open; get what you Need


راستش را بخواهم دیگر دارم به هیچ چیز فکر نمی کنم. دیگر شده ام مصداقِ کامل همان "بی خیالی طی کردن"ِ خودمان. دیگر فکر نمی کنم که من یک تکه ام نیست و یک تکه ام هست و یک تکه ام دست فُلان کس جا مانده، دیگر فکر نمی کنم که این بوی عطر چقدر آشناست و این کافه را قبلا با فلان کس آمده ام و این آهنگ گوش دادنش عواقب دارد و این لباس پوشیدنش جز یادآوری یک سری چیزها، چیز دیگری ندارد، دیگر هیچ کدامشان اصلا توی کله ام وول نمی خورند راستش. اینطوری ست که روزهایم شب می شوند و شب هایم به همان سرعت روز، که اصلا هم به نظرم بد نمی آید که روزها انقدر طولانی اند تا خودِ ساعت هشت و روشنایی اش توی ذوقِ آدم می زند. به هیچ چیز فکر نمی کنم و شده ام همان آدمِ دلخواهی که معمولا آدم ها دوست دارند اطرافیانشان آنطور باشند، که برود و بیاید  سلام و احوالپرسی اش به جا باشد و به شوخی هایشان بخندد و سرش توی کارِ خودش باشد و البته به موقع اش بگذارد سر از کارش هم دربیاورند و اینطور دیگر هیچ چیز در چنته ی تو خالی ش نداشته باشد. راستِ دیگرش را هم بخواهم اصلا نمی دانم چنته چیست و توی آن چه چیزی می گذارند و نشان بقیه می دهند و اصلا شاید جز شخصی ترین جاهای آدم باشد. اما هرچه هست این را می دانم که چنته ی من خالیِ خالی ست. از فکر، از دغدغه، از هرچه که شما به دنبالش هستید این روزها تا در بساطِ من پیدا کنید.


پس نوشت:
چنته . [ چ َ ت َ / ت ِ ](اِ) کیسه ٔ چرمین درویشان که در آن حشیش و چرس و بنگ و آلات کشیدن آن حمل کنند. توشه دان درویشان

حالا دیگر می دانم.

Saturday, June 9, 2012

شب، نیمه های شب

"In the middle of most nights, when I can't sleep I replay you..."


بار دیگر فیلمی که دوست می داشتم - Last Night-

  p.n: Are you capable of understanding this?? "I replay you..."