وقتهایی هم هست که بعد از یک خوابِ عصرِ بی موقع از خواب بیدار می شوی و زل می زنی به سقف، بعد کلافه تر بلند می شوی می نشینی، دور و برت را نگاه می کنی و همه چیز برایت غریبه است، هوای اتاقِ دم کرده ات و تاریکی اتاقت برایت از همیشه غریبه تر است، بعد هی همان طور با چشمهای از خواب بیدار شده ی پف کرده ات دور و برت را بالا و پایین می کنی و خودت را در آشنا ترین جای روی زمین، در اتاقت، غریبه می بینی یا شاید هم "غریب" و هی مدام از خودِ گیج و منگت می پرسی که اوضا همیشه به همین روال خواهد بود؟
همین وقتها هم هست که تا از خواب بیدار می شوی و تا سرت را از روی بالشتت بلند می کنی، "غُربَتِ تمــومِ دنیا" محکم می خورد توی صورتت، بی مقدمه.
پی نوشت: "غربتِ اِبی" را وقتی دلگیرید و تنها ،گوش ندهید
همین وقتها هم هست که تا از خواب بیدار می شوی و تا سرت را از روی بالشتت بلند می کنی، "غُربَتِ تمــومِ دنیا" محکم می خورد توی صورتت، بی مقدمه.
پی نوشت: "غربتِ اِبی" را وقتی دلگیرید و تنها ،گوش ندهید