Wednesday, December 26, 2012

من که می شنوم چه؟ کاش آرامم می کرد

چیزهایی را باید گفت که گفتنی‌اند؛ همین است که دوستت می‌دارم را باید به زبان آورد. گفتن‌اش آدم را آرام می‌کند. (آن‌را که می‌شنود چه؟ کاش آرام‌اش کند.) نوشتن آتش می‌زند به دلِ آن‌که نامه را می‌خوانَد؛ آن‌که نامه برای او نوشته شده است. می‌بینی نوشته است که دوستت می‌دارد. دوستش می‌داری؟ تردید نکن. راست بگو. حرف بزن. جوابِ نامه را چگونه باید داد؟ جوابِ نامه را چه باید داد؟ دوستت می‌دارمی روی سطرهای آماده‌؟ فرق است بینِ گفتن و نوشتن. گفتن است که آرام می‌کند، که هم‌سفری را آماده‌ی سفر، آماده‌ی رفتن، آماده‌ی نماندن می‌کند.

کپی رایت: محسن آزرم

Tuesday, December 18, 2012

متولدِ بیست دسامبر، یک روز قبل ِ آخر ِدنیا*

به این فکر می کنم که اگر دنیا بخواهد همین فردا شب تمام شود هم چیز زیادی را از دست نداده ام، یک چند نفری دوست و دشمن و یک آینده ی معلقِ روی هوا مانده ی وابسته به شانس و سفارت و پذیرش و پول و هزار کوفت دیگر. به این فکر می کنم که دنیا اگر همین امشب هم تمام شود، اگر با منِ بیست ساله تمام شود هم زیاد توفیری با من بیست و یک ساله نخواهد داشت، نه اینکه سرد و گرم چشیده باشم در این یک سال، که بیشتر سردی و دوری چشیده ام. دیگر حتی می توانم چیزهایی را که به ذوق می آورندم با انگشتان دست بشمارم. می توانم حتی بی اغراق و بی هیچ تقریبی بگویم آدم های خالص و ناب دور و برم، آنهایی را که حاضرم به کارو بار و حرفشان دل بدهم و نصفه و نیمه برایشان مایه نگذارم، به کمتر از انگشتان یک دست محدود می شوند.  به این فکر می کنم که چقدر می توانست زندگیِ من این نباشد، که دغدغه ام انقدری زیاد نباشد و نهایت آرزوی فوت کردن شمع تولدم این باشد که فُلانی دوستم داشته باشد یا فُلان ماشین را بخرم یا از همین دل خوشی های دمِ دستی. نمی دانم فوت کردن چند شمع تولد برای آرزوهای مه گرفته این دلِ کز کرده ی من کافی می تواند باشد. اصلا نمی دانم که قبول است که موقع فوت کردن شمع ها بخواهم که دنیایم رنگ به خودش بگیرد؟ یا بخواهم که مثل هر آدم معمولیِ چند هزار کیلومتر آن طرف تر، آینده  و درس و کار و زندگی ام این طور وسطِ آب معلق نباشد؟ که آدم نداند که باید بیاید روی آب و نفس بگیرد ومنتظر بماند همین طور، یا اینکه انقدر کلنجار نرود و دست بکشد از زندگی اش و بگذارد آرام آرام برود تهِ آب؟
یا اصلا یک فوت کردن شمعِ تولدِ بیست و یک سالگی که این حرفهای قلمبه سلمبه سرش نمی شود و باید فوتش کنی برود پیِ کارش؟ مثل همه آدمهایی که در یک سال گذشته ولشان کردم بروند پی کار و زندگی شان، که سلام و احوال پرسی شان فقط برایم بماند هرازچندگاهی.
به همه اینها فکر می کنم. این وسط نوشتنِ همه شان آرام م می کند، پیانو زدن های دیوانه کننده اُلافور آرنالد هم .

*این سال کبیسه هم، همه تاریخ ها را در هم و بر هم کرده.
پس نوشت: نه، غر نمی زنم، این سالی که گذشت یکی از بی فراز و نشیب ترین سال های عمرم بود، نه اوجی داشت و نه چاله ای. همین که بی هیچ کار احمقانه ای سپری اش کردم، خودش خیلی بوده.
پی نوشت: Olafur Arnalds-3055
https://soundcloud.com/erasedtapes/olafur-arnalds-3055

Tuesday, November 20, 2012

مقید کننده ام باش

احساس می کنم به هیچ کس "بند" نیستم. از آن قید و بندهایی که آدم با دل و جان دنبال شان می رود، کارهایش را مطابق با آنها تنظیم می کند وگرنه که زندگی پراست از قید و بندهای اجباری. خیلی وقت است که هر کاری را به دور از قید و بندهای اختیاری انجام می دهم، هر جا که بخواهم غذا می خورم، هر وقت بخواهم برمی گردم خانه، در محدوده مجاز خانواده البته، هر جا که بخواهم می روم خرید، هر کافه ای را با تلخ ترین قهوه اش امتحان می کنم، هر وقت بخواهم،عمده ی راه م را پیاده گز می کنم، بی تفاوتی ام نسبت به آدمها گاهی برای خودم بوی تعفن می دهد.
گاهی دلم می خواهد، در "بند" ِ کسی یا حتی کسانی باشم، ساعت هایم را برایشان جابجا کنم، غذا خوردن هایم دیر و زود شود تا با آنها غذا بخورم، رفتن و آمدن هایم آن چنان هم دست ِ خودم نباشد، برایشان بخندم، ذوق کنم، برایشان غصه بخورم، یک جورهایی قیدِ وجودشان نگذارد به دیگر کارهایم درست و حسابی برسم. می دانم که این خواستن چندان هم منطقی به نظر نمی رسد، اما وقتی همه چیز در زندگی ات زیادی منظم می شود، خسته می شوی، دلت می خواهد یکهو همه چیز را بهم بریزی، به یکجا بند باشی،  مُقیـد باشی.

Friday, November 16, 2012

My-Little-Ashes

اینکه یک هو دلم خواست اینجا را تغییر و تحول بدهم برمی گردد به همان دنده ای که آدمها صبحها با آن از خواب پا می شوند. امروز صبح هم مثل هر روز دیگر از خواب پاشدم اما انگاری دنده ام نه تنها که دنده ی چپ نبود بلکه اصلا جا نمی رفت. ای میل را چک کردم، عکسهای فلانی و فلانی را لایک کردم و استت های غم انگیز فلانی را ایگنور. لاس زدن های فلانی را هم که دیگر بهشان عادت کرده ام. طبق عادت سری به اینجا زدم، یک چیزی درست نبود، از همان سردَرَش گرفته تا تیتر بزرگی که عنوان ش باشد. هیچ کدام.
می دانم که هرطوری شده باید عوضش بکنم، فکر می کنم تا بحال بهترین توصیف برایم کدام بوده، یاد ِ حرفِ الف می افتم که همیشه می گفت هر آدمی خاکستری دارد تهِ دلش که باید هر چند وقت یکبار با انگشت اشاره ضربه آهسته ای به آن بزند تا بریزد در زیر سیگاری ای چیزی. وگرنه تلمبار می شود، دیگر آتش ی هم برپا نمی شود. خاک می شود هرچه که در دلِ آدم باشد زیر تلی از خاکسترهای تکانده نشده. می گفت من حاضر نیستم که خاکسترم را به زبان بیاورم، رو در روی کسی، حاضرم ببرمشان چال شان کنم یک جای دور اما به هیچ کس نگویم شان.
بعدتر فهمیدم که راست می گفته، که من زیر سیگاری ام را پیدا کردم، اینجا، و حاضر نیستم اینجا را با کسی تعویض ش کنم. اینطوری دلم قرص تر است.

پ.ن: حوصله نقل و مکان ندارم و آدرس بلاگ را دست نمی زنم

Wednesday, November 7, 2012

The damn Butterfly effect

اینکه می گویند اثر پروانه ای در جهان وجود دارد را من یکی گاهاً خوب می فهمم. مثل الان، مثل بقیه وقتهایی که دلم مثل الان آشوب است و مثل آش نذری هِی هم می خورد. انگشتان دستانم یخ می کند و تمام محتویات دل و روده ام با هم قاطی می شوند، انگاری رخت که نه، دارند فرش می شویند آن تو، آشِ نذری هم بود تا الان همه به نیت شان رسیده بودند. آشوبی آن تو برپاست. این وسط با هر ضربان قلبم به سینه ام فشاری می آید که انگاری دارم با همین دو دستم این همه خون را پمپ می کنم هر بار. نمی دانم کدام پروانه ی از خدا بی خبری کدام گوشه ی جهان بال زده که این آشوب را در دلم به پا کرده. شاید همه اینها به او برمی گردد. شاید غمی، غصه ای در دلش گیر کرده که اینطور به من سرایت می کند. وقتهایی هم هست که همین طور الکی گوشه ی دلم قنج می رود، خوشحالی کوچکی آن گوشه بوجود می آید و آب می شود،بی دلیل، من فکر می کنم این جور وقتها او دارد مثلا لبخند می زند، از همان ها که می شود با صدایش زندگی کرد. یا وقتهایی که همه وجودم همین طور الکی کرخت می شود،سست، بی حس، انگاری برای چند لحظه بروم دنیایی دیگر، یک جای دیگر، پیش همان پروانه ی از خدا بی خبر.
همه این ها را گفتم که بگویم این ملغمه ی حس هایی که توی دلم ریخته، الکیِ الکی هم نیست، دلیل دارد برای خودش. دلیلِ علمی.

پ.ن:  اینکه بال زدن پروانه ای می تواند باعث ایجاد یک توفان در یک نقطه دیگر در جهان شود، اثرِ پروانه ای نام دارد.
پس نوشت: او می تواند هر کسی باشد که فقط سر سوزنی برایم عزیز است.

Thursday, November 1, 2012

یکی که به آدم برسد


-"شما چطور می توانید تنها سر کنید؟ آدم دق می کند."
-"عادت کرده ام، شبها چیزی می خوانم، یا به موسیقی گوش می دهم، گاهی هم می نویسم، هر وقت هم حوصله ام سر برود می روم بیرون گشتی می زنم."
-"والله من که نمی دانم چطور می شود. آدم بچه می خواهد، همزبان می خواهد، یکی که به آدم برسد"

-بره گم شده ی راعی، هوشنگ گلشیری-





Sunday, October 14, 2012

صد و شصت و پنج ثانیه

پشت طولانی ترین لاین می ایستد. اصلا انگاری باکش هم نیست که یک صد و شصت و پنج ثانیه ی دیگر اینجا گیر بیفتیم. با طمانینه شروع می کند به زیر و رو کردن فولدر آهنگهایش، در این بین از من هم نظر می خواهد. من اما کلافه ام، از خونسردی زیاده از حدش، از اینکه نظرم را می خواهد، از اینکه هر دو دقیقه یک بار دستی می کشد لای موهایش و به آینه نگاه می کند، از زنگ کش دار تلفن اش و بیشتر از همه اینکه نه صد و شصت و پنج ثانیه که شاید دو برابرش را باید به حرفهایش گوش کنم، انقدر حوصله ام را سر برده که ذهنم را درگیر ضرب دو در صد و شصت و پنج می کنم تا زمان بگذرد همین طوری. بعد هرازچندی هم با سر تایید می کنم که فلان آهنگ خوب است و بگذارد بماند. پسر گل فروش که به سمت مان می آید شیشه ام را فورا بالا می کشم تا یکوقت به سرش نزند که گل بخرد یا پسرک قصه ببافد که چقدر به هم می آیید و چند تا گل هم برای خانوم بخرید و از این حرفا. اما پیش دستی می کند و پسر را صدا می کند، رز قرمز را به نرگسِ دوست داشتنیِ من ترجیح می دهد و می دهدشان دستم. تشکر خشک و خالی ای می کنم و بعد می گویم که راه بیفتد، که دیگر طاقت م تمام شده بود. از دست خودم عصبانی بودم که قبول کرده بودم ببینمش. فکر می کردم که در مقابل ابراز احساساتش، لااقل یک قرار ملاقات را به او بدهکارم، اما جز صورتِ عصبانی و قیافه در هم رفته ام چیزی از آن عصر گیرش نیامد.
آخرسر، در ذهنم مرور می کنم که تمام کلافگی هایم بهانه گیری بوده و نه تنها او خیلی هم آدمِ معمولی و نرمالی بوده، بلکه در مقابل بی تفاوتی ها و سکوت من خیلی هم خوب طاقت آورده و لبخند به لب زده.
این منم که احساسم کار نمی کند، خراب شده انگار، مقاومت ش را در برابر محرک های مختلف تحسین می کنم در واقع. سفت و سخت ایستاده، سر خم نمی کند. خسته ام کرده.

Thursday, October 11, 2012

انقضا

همه گاهی به هم می ریزند، یک روز علیه هم ند و یک روز کنار هم. این منم که بی تفاوتی را یاد گرفته ام. که نه به کنار هم بودنشان خیلی حساب باز کنم و نه به پشت به هم کردن شان. اینطوری ست که دیگر تعجب نمی کنم وقتی بشنوم که دیگر با هم حرف هم نمی زنند. شانه ای بالا می اندازم و نهایتا تعجب را تظاهر می کنم. که شاید دست به دست شود برسد بهشان که مثلا برایم مهم بوده این اتفاق. نه اینکه آدمها مهم نباشند، یا احساس شان، اما روابط تاریخ مصرف دار پر اغراق شان، فقط بی تفاوتی را برایم تلاقی می کند. که این وسط حرف است که می گردد، یک کلاغ نه چهل کلاغ، بلکه پرپر می شود تا به گوش خودشان می رسد، حرف هایی درباره خصوصی ترین مسایل آدمها، درباره شاید تنها نقطه ضعف بعضی آدمها. و آنوقت که نقطه ضعف آدمی، در کنار حال و احوال پرسی های روزانه نقل مجلس آدمها شود، آنوقت که همان قدر راحت راجع به احساست و روابطت صحبت کنند که راجع به خوب یا بد بودن هوا، آنوقت است که آن آدم احساس ش خشک می شود، از ریشه. که دیگر برایش رمق دوباره ساختن نمی ماند. رابطه باید در دل آدم ها بماند، باید بین همان دو نفر تعریف شود، قوت بگیرد، یا تحلیل برود و خاکستر شود. باید خودشان خاکسترش را جمع کنند، نه اینکه باد بزند و خاکسترش همه جا پخش شود. که هر کس گوشه ای از آن را بگیرد و دل و روده اش را بریزد بیرون.
این است که صورت سرد و بی تفاوت م را برای این جور موقع ها کنار گذاشته ام. که نه از تولید چیزی آن چنان به وجد بیایم و نه از انقضایش توی ذوق م بخورد. که قانون طبیعت همین بوده و هست.

Tuesday, September 11, 2012

هر روز

رفتن همیشه بی‌دلیل است و
آمدن همیشه دلیلی دارد

تن نیست آدمی،
عدد است
کم‌ می‌شود هر روز...


زندگی دوگانه ورونیک-
La double vie de Véronique/ ساخته کیشلوفسکی/ترجمه محسن آزرم

Tuesday, September 4, 2012

علف هرز

گاهی احساس می کنم ریشه داده ام، روی همین صندلی چرخان م، خیره به صفحه روشن روبرویم، با درد خفیفی که روی مهره های پایینی و بالایی کمرم بازی می کند. رفته رفته یادم می رود اصلا برای چه نشسته ام، انتظار چه چیزی را دارم. بالا بروم پایین بیایم دارم به ریشه تازه پا گرفته ام آب می دهم. کمک ش می کنم بیشتر پا بگیرد، قوت بگیرد و محکم شود، همین جا بساط ش را به راه کند، چه عیبی دارد؟ همین جا روی همین صندلی چرخان گل بدهد اصلا. اما نه، این انتظار بی خودی ای که افتاده توی وجودم ریشه را می خشکاند، آب ش را قطره قطره می گیرد، می چلاند، با خودش می برد، می کِشد، می ریزد توی چشمانم. و بعد چشمان منتظر م هم که انگاری کاسه صبرشان لبریز شده باشد، قطره قطره آب ازشان چکه می کند.
اینطوری ست که می بینم ریشه می دهم، جان می گیرد، می خشکد، جان می دهد و در تمام این مدت من، منتظر، روی همین صندلی چرخان جلوی میزم نشسته ام تماشا. 

پ.ن:  انگاری وجودم مثل لخته ای گوشت می ماند، تمایل به سکون دارد. گاهی هم احساس می کنم قابلیت ارتجاعی اش را از دست داده، یک کسی می آید، فشارش می دهد، اما دیگر بر نمی گردد سر جایش.

Friday, August 17, 2012

Once in a while, A movie

"I always feel like a freak, because I'm never able to move on like ...this! you know, people just have an affair, or even...entire relationships, they break up and they forget! they move on like they would have change a brand of cereals!
I feel I was never able to forget anyone I've been with, because each person has specific qualities.
You can never replace anyone. What is lost is lost..."

Julie Delpy on the set of "before sunset"



Thursday, August 9, 2012

من، خالی از عاطفه و خشم

شیشه رو می کشم پایین، با یه دستم فرمون رو می گیرم و دست دیگه م رو تا جایی که می شه از پنجره می دم بیرون، هم باد توی سرم می پیچه و هم صداش که می گه: "گیج و مبهوت بین بودن و نبودن"

می خوام بگم  اِبی از وختی "خالی" رو خوند، دیگه نباس پیر می شد
 بعضی آدما رو باید تو یه دوره نیگه داشت، اینا لازمه ی آرامش ن.

Thursday, July 26, 2012

کاش دوربین نداشته باشند

یادم هست که همیشه ی خدا سعی می کردم نگاهم را از نگاهِ آشنایت بدزدم بیندازمش یه جای دیگر، روی یکی دیگر، تو آشنای ممنوعه بودی برای من، تو را باید می گذاشتم دور از دسترس، دور از محدوده خیال های شبانه ام، که توی خواب م هم نروم سراغت، اما همیشه یواشکی می آوردمت داخل منطقه ممنوعه ام، یواشکی با تو رویاهایم را پیش می بردم. از همین یواشکی ها که همه آدم ها دارند، تا وقتی که دیگر پای "او" وسط آمد. دیگر به خودم اجازه نمی دادم ، تا اینجای کار یواشکی ها دور از چشمِ خودم بود که تو را وسط می کشیدم اما نمی خواستم هیچ کجای ذهنم دور از چشمِ "او" خیالی پیش برود. من توی آشنای ممنوعه را ترک کردم، "او" داروی جایگزینِ قوی ای بود برای این کار. تا آن روزِ کذا در دانشگاه ، دانشگاه خلوت بود و ساعت حول و حوش هشت بود، "او" رفته بود دنبال کارهایش و من تمام وسایل م در طبقه پنجم پخش و پلا بود، داشتم می رفتم که وسایلم را جمع کنم و دستی هم به سر و صورت م بکشم . داخلِ آسانسور رفتم، درِ آسانسور نیمه بسته بود که تو سر رسیدی، خودت را جا کردی و در بسته شد. سلام و علیک مان انقدری که دلخواهِ هر دویمان بود طول نکشید، چرا که حرف دیگری برای گفتن نبود. اما تو نگاهت را از من برنداشتی، سنگینی نگاهت نمی گذاشت سرم را بالا بیاورم حتی، و این پنج طبقه ی لعنتی، نه، بگو قدرِ پنجاه طبقه داشت طول می کشید و تو آن کنجِ آسانسوری که روزانه هزار نفر بدون دردسر آنجا می ایستند و از آن پیاده می شوند و به کارشان می رسند را برایم جهنم کرده بودی، جهنمی که انگار زمان را نگه داشته بود، نزدیک تر شدی، سرت را بالای سرم آوردی، قدت به اندازه یک سر و گردن ، نه یک سر و دو گردن از من بلند تر بود و انگاری از سرِ همین موضوع من قافیه را به تو باخته بودم، پیشانی ام را بوسیدی، انقدر همه چیز را سریع پیش بردی که یادم رفته بود آنجا دانشگاه است و من اصلا گوشه ی آن جهنم لعنتی، زیر چشمانِ تو چکار می کنم و اصلا اگر اینجا دوربین داشته باشد، بعد ها چطور توضیح بدهم که تو، یک آشنای ممنوعه بودی و من هیچ وقت نخواستم در واقعیت تو را انقدر نزدیک خودم داشته باشم، بعد انگاری لذت بخش ترین صدای دنیا در آن لحظه من را از آن خفقان لعنتیِ زیر چشمانِ تو آزاد کرد، صدای بوقِ آسانسور در آمد و در باز شد و رویت را برگرداندی و پیاده شدی و مسیر پله ها را پیش گرفتی.  حالا یک سال بیشتر می گذرد و من هنوز نمی دانم آن ماجرا چه بود و هیچ وقت هم از دهانم در نیامد برای کسی، حتی از آن به بعد هیچ وقتِ دیگر جرات نکردم آن ماجرا را در ذهنم بازبینی کنم و چه بسا که ذهنم پنج طبقه را می کرد بیست طبقه و آن ماجرا را ادامه می داد برای خودش. به جز یکبار اتفاقی که در دانشگاه دیدمت و با سلامی سرسری هر دو از هم فرار کردیم، هم دیگر ندیدمت، هیچ وقت نفهمیدم که آن گوشه آسانسور برای تو چه معنایی داشت که دیگر اصلا پی اش را نگرفتی، شاید وجودِ "او" باعث شد آن گوشه جهنمی از یاد هر دویمان برود، برود آن ته مه ها، یک گوشه ای تا مثلا امروز با شنیدن آهنگی بیاید بیرون، بزند به کله ام که بنویسم ش. آن هم اینجا.


پ.ن: حالا دیگر نه تو برایم، همان توی آشنای ممنوعه ای، و نه من همان من، همه چیز عوض شده و کاش قبلِ رفتن ت، بیایی و به خاطر خدا هم که شده دو کلام حرف بزنی، از هر چیز، که آخرین تصویرم از تو آن ماجرا نباشد.

پ.ن.ن:  راست می گوید، حال و هوای نوشتن دقیقا به آهنگی بر می گردد که آن لحظه دارد پخش می شود.

Friday, July 20, 2012

کُنج

از نظرم فرقی نمی کند که تو وسطِ گود باشی یا یک گوشه بنشینی و فقط تماشا کنی. حتی اگر دور افتاده ترین کنج را برای این یک ماه برای خودت انتخاب کنی، باز هم نمی توانی گوشهایت را روی ربنا هایی که توی گوشت می پیچند و ناخودآگاه انبوهی نوستالژی - نوستالژی ای که ابدا نمی دانی چیست و از کجا می آیند- را توی کله ات راه می اندازد ببندی، نمی توانی سرت را درست بالای سرِ آشِ نذری های گاه و بیگاه نبری و با تمامِ وجودت بوی سیرداغ و پیاز داغ و کشک را بو نکشی یا نمی توانی از بوی غذایی فرار کنی که گهگاه همان وسط های خوابِ شیرینِ کله سحر می رود زیر دماغت و تو فکر می کنی که چه خوابِ خوبی داری می بینی. نمی توانی سرِ سفره های افطارِ گاه و بیگاه نروی و به نان داغ و پنیر و سبزی و حلوای زعفرانی با سلیقه چیده شده ناخنک نزنی. همه این ماه برای من با همین چیز ها خلاصه می شود. با بهانه ای برای دور هم نشستن حتی برای یک ربع. با روزه گرفتن های پدر، مادر. با غر زدن های خواهر از اینکه کله گنجشکی اش را هم تاب نمی آورد. با مردمی که در نقاب نخوردن و نیاشامیدن-آن هم شاید- بسیاری از بی حوصلگی هایشان را توجیه می کنند .

پ.ن:  بوی استامبولی تازه دم کشیده نمی گذارد دست م به نوشتن ترجمه های تلمبار شده ام برود، بعد تازه تصور ته دیگ زعفرانی اش و خوردنِ آن با ترشی تندی که تازه خریده ایم سست ترم می کند.
پ.ن.ن: به نظرم علاوه بر میوه های بهشتی، یا زن های بهشتی باید یک دسته هم درست کنند برای بوهای بهشتی، انقدر که بو مثلا خودِ نصفِ لذت های دنیاست. برای شروع هم می توانند بوی بادمجان سرخ کرده و پیاز داغ و سیر داغ و کشک را بگذارند اولِ لیست.

Tuesday, July 17, 2012

Dialogue

-"امروزت رو خلاصه کن و برام بگو، وقت ندارم خیلی"
-"خلاصه ش ...می شه دل تنگی"
-" برایِ؟"
-" برای اینکه بنشینم و موهام رو ببافه و نیشم تا بناگوش توی آینه باز باشه، برای دور هم دیدن تمامِ آدم های عزیز زندگی م یک جا، نه هر کدوم یه ورِ دنیا و تو یه عالم دیگه،برای همه، برای همه چیز، برای اینکه یه بار دیگه بو بکشم آدمها رو، از نزدیک"
-"...سیگار می کشی؟ بکش، سنگینی قفسه سینه ت یادت می ره برای چند لحظه."
-"درمون دیگه ای نداره؟"
-"باید سرِ خودتو گرم کنی، انقد گرم که از دل ت غافل بشی، از اینکه از تنگی کبود شده و داغ، با هر چی، من چن ساله با سیگار می شینم کنار پنجره ماشینایی که رد میشن رو می شمارم"

Friday, June 22, 2012

گرمای تمـوز ه

وقتهایی هم هست که بعد از یک خوابِ عصرِ بی موقع از خواب بیدار می شوی و زل می زنی به سقف، بعد کلافه تر بلند می شوی می نشینی، دور و برت را نگاه می کنی و همه چیز برایت غریبه است، هوای اتاقِ دم کرده ات و تاریکی اتاقت برایت از همیشه غریبه تر است، بعد هی همان طور با چشمهای از خواب بیدار شده ی پف کرده ات دور و برت را بالا و پایین می کنی و خودت را در آشنا ترین جای روی زمین، در اتاقت، غریبه می بینی یا شاید هم "غریب" و هی مدام از خودِ گیج و منگت می پرسی که اوضا همیشه به همین روال خواهد بود؟
همین وقتها هم هست که تا از خواب بیدار می شوی و تا سرت را از روی بالشتت بلند می کنی، "غُربَتِ تمــومِ دنیا" محکم می خورد توی صورتت، بی مقدمه.

پی نوشت: "غربتِ اِبی" را وقتی دلگیرید و تنها ،گوش ندهید

Monday, June 18, 2012

Open; get what you Need


راستش را بخواهم دیگر دارم به هیچ چیز فکر نمی کنم. دیگر شده ام مصداقِ کامل همان "بی خیالی طی کردن"ِ خودمان. دیگر فکر نمی کنم که من یک تکه ام نیست و یک تکه ام هست و یک تکه ام دست فُلان کس جا مانده، دیگر فکر نمی کنم که این بوی عطر چقدر آشناست و این کافه را قبلا با فلان کس آمده ام و این آهنگ گوش دادنش عواقب دارد و این لباس پوشیدنش جز یادآوری یک سری چیزها، چیز دیگری ندارد، دیگر هیچ کدامشان اصلا توی کله ام وول نمی خورند راستش. اینطوری ست که روزهایم شب می شوند و شب هایم به همان سرعت روز، که اصلا هم به نظرم بد نمی آید که روزها انقدر طولانی اند تا خودِ ساعت هشت و روشنایی اش توی ذوقِ آدم می زند. به هیچ چیز فکر نمی کنم و شده ام همان آدمِ دلخواهی که معمولا آدم ها دوست دارند اطرافیانشان آنطور باشند، که برود و بیاید  سلام و احوالپرسی اش به جا باشد و به شوخی هایشان بخندد و سرش توی کارِ خودش باشد و البته به موقع اش بگذارد سر از کارش هم دربیاورند و اینطور دیگر هیچ چیز در چنته ی تو خالی ش نداشته باشد. راستِ دیگرش را هم بخواهم اصلا نمی دانم چنته چیست و توی آن چه چیزی می گذارند و نشان بقیه می دهند و اصلا شاید جز شخصی ترین جاهای آدم باشد. اما هرچه هست این را می دانم که چنته ی من خالیِ خالی ست. از فکر، از دغدغه، از هرچه که شما به دنبالش هستید این روزها تا در بساطِ من پیدا کنید.


پس نوشت:
چنته . [ چ َ ت َ / ت ِ ](اِ) کیسه ٔ چرمین درویشان که در آن حشیش و چرس و بنگ و آلات کشیدن آن حمل کنند. توشه دان درویشان

حالا دیگر می دانم.

Saturday, June 9, 2012

شب، نیمه های شب

"In the middle of most nights, when I can't sleep I replay you..."


بار دیگر فیلمی که دوست می داشتم - Last Night-

  p.n: Are you capable of understanding this?? "I replay you..."

Friday, May 25, 2012

طرح حذف یک روز از روزهای هفته

می خواهم بگویم که یعنی حاضرم هزار بار در عصر های روز های دیگر گیر بکنم ولی یک ثانیه از این دلگیری های عصرِ جمعه ای را نداشته باشم. اصلا چه اشکالی دارد که از روز شنبه دو تا می داشتیم و این جمعه لعنتی نبود؟ یا حتی دو تا از هر کدام از روزها داشتیم ولی این یکی را نداشتیم؟ اصلا همین اسمش هزار جور درد و بلا می ریزد به جانِ آدم، تا می گویی "جمعه"، آدم دل تنگی اش می آید، کلافگی اش می آید، هزار جور دردش می آید.
بعد همین یک روز انقدر زورش زیاد است که اگر بخواهد، می تواند کلِ فکر و خیال های قشنگی که تو با آنها شش روزِ ناقابل را سر می کنی از توی کله ات بکشد بیرون، بعد در دلت آشوب بیندازد، یا بگیرد مچاله اش کند قدِ یک دانه ی تسبیح، یا شایدم ریز تر، انقدر ریز که کفافِ دور بودن همه آنهایی که نیستند را بدهد. همه آنهایی که موقع های دل تنگی ات باید باشند.
اصلا همه چیز این روز با روزهای دیگر فرق دارد، قهوه های جمعه ی کافه پات از قهوه های دم کرده هر روزه اش تلخ تر است، تلخی اش همان بیخ گلوی آدم می ماند، تا خودِ شب، تا خودِ فردایش که دیگر جمعه نباشد. چای ترش هایی که مامان عصر جمعه ها برایم می آورد رنگ ش همیشه پریده تر از روزهای دیگر است و خبری از آن قرمزِ خوش رنگی که قند در دلِ آدم آب می کند نیست. آدم قیافه ی رنگ پریده اش را می بیند چایی خوردن از سرش می پرد.
می خواهم بگویم که از آن کلافگی های فرهاد گون به سرم آمده، از همان ها که وقتی آهنگ "جمعه" اش را می خوانده سرش آمده بوده، از همان ها که موقع گفتن "عمرِ جمعه به هزار سال می رسه" توی کله اش می پیچیده...

پ.ن:  همان حکایتِ همیشگی به در گفتن، تا دیوار آن همه پنبه چپانده شده را از توی گوشهایش دربیاورد و بشنود