Tuesday, March 10, 2015

تو بگو خود نی شکر

از نظر همه، اینجایی که من هستم، سرمای لب سوز و لب دوز و جان سوزش دلیلی کافیست برای اینکه عطایش را به لقایش بخشید. شاید همه انهایی که امروز از سر گرمای تازه از راه رسیده با ذوق و شوق شلوارک ها را از توی کمد بیرون کشیدند و هوس دویدن به سرشان زده، در روزهای سرمازده مینسوتا هیچ دلخوشی دیگری نداشته اند. اما واقعیت اینجاست که چه امروز که با گرمای آفتاب از خواب بیدار شده ام و چه روزهای سرد و یخ زده ای که با برف و بوران چشم باز کرده ام، در دلم به یک اندازه خوشی داشته ام. دلخوشی های من انگاری اشباع شده است. راستش را بخواهی تو مثل قند و شکری می مانی که توی دلم نه تنها حل شده ای، که آن را اشباع کرده ای. که خود وجودت به تنهایی کافیست تا من شیرینی گرمای هوا یا چیزهای دیگر را حس نکنم. کافیست هر روز قاشق چای خوری بردارم و همراه با صبحانه ام، آب قندی که توی دلم ریخته ای را هم بزنم. آنوقت دلخوشی هایم تکمیل است. آنوقت نون و پنیر صبحانه ام را با یک قلپ از چایی و قند وشکر تو می دهم پایین. کافیست هرجا که کم می آورم، همان جایی که هستم بایستم، کمی شکمم را تکان بدهم تا قند و شکرهای اشباع شده ات خودی نشان بدهند و مزه ی شیرینی شان چشم هایم را به روی هر غم و غصه ای کور کند.اصلن راست راستش، قند وشکری که تو توی دلم ریختی، بینایی م را مثل سگ و گربه ها دچار مشکل کرده. انقدری که جز تو، روی دیدن هیچ‌ چیز‌ دیگر را ندارم.