Friday, February 15, 2013

خورشید خانومو ابروشو بر می داره

این بار دیگر پشت دستم را داغ می کنم که یا آرایشگاه نیایم، یا یک فکری برای این وقت هایی که صرف نشستن و گوش دادن به داستان های خاله زنکی این و آن می شود، بکنم. فرقی هم نمی کند که وقت بگیری یا نه، چون همیشه یک "زری" خانومی هست که آمده تاتو یش را ترمیم بکند و زود کارش را انجام می دهند چون پولش بیشتر است. این بار اما، دخترکی گوشه آرایشگاه نشسته و با مادرش که زیر دستِ آرایشگر است قهر کرده. موهایش طلایی است و دامن قرمزِ کوتاهی با ساق راه راه پوشیده. چشمانم برق می زنند از اینکه سرگرمی ام را پیدا کردم. همیشه رابطه ام با بچه ها خوب بوده، مامان می گوید که عشق ت به گربه را حاضری با عشق ت به بچه طاق بزنی و بچه گربه بزرگ کنی تا آخرِ عمرت؟ می داند جواب ش را. می داند که هزاری هم که بچه گربه خواستنی باشد، گربه است و بچه ی آدم نمی شود که. آن هم برای من ی که با بوی لباس نوزاد مست می شوم.
می روم سراغ دخترک، قهر است اما از توی آینه نگاهم می کند. مادر ش می گوید که پایش را کرده در یک کفش که آرایشگر آرایش ش کند یا یک کاری اش بکند. خودش می گوید که نه، دوست دارد ابروهایش را  مثل مادرش قشنگ کند. از صحبت کردن ش قند توی دلم آب می شود، چهار-پنج سالی بیشتر ندارد. صندلی چرخان را می چرخانم تا رو به من شود، به او می گویم که زیرِ دستِ آرایشگر رفتن انقدرها هم خوب نیست، با یک مشت موچین و بند می افتند به جانت تا دانه دانه موهایت را بکَنند، دستِ آخر هم وقتی کار از کار می گذرد یک آینه می دهند دستت تا ببینی خوب شده یا نه-آرایشگر چپ چپ نگاه م می کند-بعد یک مو از دستش می کَنم تا بفهمد درد ش را. می گویم که موهایش را بسپرد به من تا من آرایشگرش باشم. غرقِ در موهایی بلند طلایی رنگ ش می شوم، با حوصله سه دسته می کنم شان و شروع می کنم به بافتن، یکی از رو، یکی از زیر، بعد یک کشِ سر از روی میز آرایشگاه کش می روم و می بندم شان. چتری هایش را هم با شانه ی دندانه ریز با دقت شانه می کنم و با دست حالت می دهم شان. برایش آینه می آورم و می گویم که هر جایش را نپسندیده بگوید تا درست ش کنم. کمک ش می کنم تا موهای پشتش را ببیند. چنان ذوقی می کند که همان جا صورت ش را می آورد جلو، لپ م را بوس می کند و دست می کند توی جیبش تا پولش را حساب کند، اما یادش می افتد که پولهایش را رفته شکلات خریده ومی گوید که با مادر ش حساب کنم. از تهِ دل می خندم. در راه برگشت به خانه، فکر می کنم که دستِ آخر، باید بروم در مهدِ کودک کار کنم. آن طوری، هر روز مست می شوم بین بچه ها و کارها و حرف های دل چسبِ شان.