Friday, May 25, 2012

طرح حذف یک روز از روزهای هفته

می خواهم بگویم که یعنی حاضرم هزار بار در عصر های روز های دیگر گیر بکنم ولی یک ثانیه از این دلگیری های عصرِ جمعه ای را نداشته باشم. اصلا چه اشکالی دارد که از روز شنبه دو تا می داشتیم و این جمعه لعنتی نبود؟ یا حتی دو تا از هر کدام از روزها داشتیم ولی این یکی را نداشتیم؟ اصلا همین اسمش هزار جور درد و بلا می ریزد به جانِ آدم، تا می گویی "جمعه"، آدم دل تنگی اش می آید، کلافگی اش می آید، هزار جور دردش می آید.
بعد همین یک روز انقدر زورش زیاد است که اگر بخواهد، می تواند کلِ فکر و خیال های قشنگی که تو با آنها شش روزِ ناقابل را سر می کنی از توی کله ات بکشد بیرون، بعد در دلت آشوب بیندازد، یا بگیرد مچاله اش کند قدِ یک دانه ی تسبیح، یا شایدم ریز تر، انقدر ریز که کفافِ دور بودن همه آنهایی که نیستند را بدهد. همه آنهایی که موقع های دل تنگی ات باید باشند.
اصلا همه چیز این روز با روزهای دیگر فرق دارد، قهوه های جمعه ی کافه پات از قهوه های دم کرده هر روزه اش تلخ تر است، تلخی اش همان بیخ گلوی آدم می ماند، تا خودِ شب، تا خودِ فردایش که دیگر جمعه نباشد. چای ترش هایی که مامان عصر جمعه ها برایم می آورد رنگ ش همیشه پریده تر از روزهای دیگر است و خبری از آن قرمزِ خوش رنگی که قند در دلِ آدم آب می کند نیست. آدم قیافه ی رنگ پریده اش را می بیند چایی خوردن از سرش می پرد.
می خواهم بگویم که از آن کلافگی های فرهاد گون به سرم آمده، از همان ها که وقتی آهنگ "جمعه" اش را می خوانده سرش آمده بوده، از همان ها که موقع گفتن "عمرِ جمعه به هزار سال می رسه" توی کله اش می پیچیده...

پ.ن:  همان حکایتِ همیشگی به در گفتن، تا دیوار آن همه پنبه چپانده شده را از توی گوشهایش دربیاورد و بشنود