Wednesday, April 10, 2013

حکمتِ این عقل های اضافی

دندان را با دستمال کاغذی خشک می کنم و با دقت می گذارم کنار دو تا دندان عقل دیگر. درش را می بندم، دیگر عقلی ندارم که با جراحی آن را بیرون بکشم، یکی از عقل هایم کم است، جایش در عکس خالی بود.
 دکترهم می گفت عیبی ندارد، می گفت مگر با جای خالی این همه چیز در دنیا، زندگی نمی گذرد که حالا با نبودِ دندان عقل تو نگذرد؟ راست هم می گفت. لابد حالا وقتش نیست. جواب زیر لبی م را با طمع خون مزه مزه می کنم و قورتش می دهم، آخر بعد از جراحی نباید آب دهان را تا بیست و چهار ساعت بیرون ریخت. لابد وقت ش که برسد خودش می آید، اول ش جایش سفت می شود، بعد زبان که بزنی دندانه های ریزش را که قصد بیرون آمدن دارند حس می کنی، یک طوری هم هست که احساس خوبی داری، طوری که انگار دوباره هفت سالت است و نباید به دندان هایت زبان بزنی که کج درنیایند. اما بعد که نوبت به کشیدنش برسد، وقتی که غرق در خون و دستمال پیچ آن را به دستت می دهند و با جای خالیش می فرستندت خانه، توی ذوق ت می خورد. مثل بقیه جاهای خالی که توی ذوق ِ آدم می خورد، فرقش این است که دردِ جای خالیِ بخیه خورده ی دندان، مسکن دارد، اما بقیه ندارند، زمان می خواهند، زمانی که دل ت را سنگ می کند فقط.
برای خودم بستنی می ریزم تا بلکه این طعم خون از دهانم برود، کمپرس یخ می چسبانم روی لپ باد کرده ام، فکر می کنم به این که چه قدر کار دارم و به طرز نامنصفانه ای چه قدر حوصله ندارم، کار ها را حواله ی شنبه می کنم، جعبه ی دندان ها را باز می کنم می گذارم روی میز، می گذارم Garou با آن صدای زمخت و لهجه دل نشین فرانسوی اش بخواند برایمان.