Monday, April 28, 2014

A Divert Button Please

همیشه یک جایی وجود دارد که می توانی اتفاق های بد زندگی ات را موقتن بیندازی شان آن تو،  درش را هم ببندی که بوی گندشان در نیاید. مثل وقت هایی که مهمان سر زده بیاید و تمام رخت و لباس های روی دسته صندلی را دیگر نتوانی بیندازی روی تخت و آنهای روی تخت را روی دسته صندلی. همه را می چپانی توی کمد و درش را هم می بندی که گندش درنیاید. اما امان از روزی که در کمد باز شود و همه دار و ندارت بریزد وسط. که دیگر ندانی هر کدام را از کجا برداشته بودی و حالا دقیقن، کجای دلت بگذاری این همه آشوب را.

وقتی او یک راست و بی مقدمه، بی آنکه دستی به موهایش جلوی آینه بکشد و گلویش را با سرفه ای صاف بکند، بی آنکه یقه کج شده اش را صاف کند و با انگشتانش بازی کند یا پاهایش را روی لبه صندلی تاب دهد و با چشمانش به دنبال فرصتی مناسب بگردد، برمیگردد و "کاش یک سال بیشتر می ماندی" اش را بی هوا می اندازد توی دل من، در کمد م را باز می کنم، همه ی او و بی مقدمه گی هایش را می اندازم در کمد و با فشار در را می بندم.

وقتی اوی دیگر فیل ش مثل خروس بی محل می ماند و هر وقت که نباید یاد هندستون می کند، وقتی فیل ش هوس بازی به سرش می زند و در بند بند وجودم با تمام هیکل سنگین ش بالا و پایین می پرد، فیلی که تا به الان خواب زمستانی می کرده و الان، وسوسه ی نبودن من بیدارش کرده انگار. او را هم به همراه فیل ش داخل کمد جا می دهم.

وقتی او، لابه لای دردِ بی درمانِ خنده هایش، فرصت دیدن ش را برایم چرتکه می اندازد و با دانه دانه شمردن ش هر بار، قطره قطره در من دریایی جمع می کند، شور. بار دیگر در کمد پر شده ام را باز می کنم، با فشار یک دست تمام انبار شده ها را به زور نگه می دارم، و او به همراه آن درد بی درمان ش را می اندازم ته کمد تا که صدای شمردنش به گوش نرسد.

حالا در کمد دیگر به زور باز می شود، زور بازوی من هم دیگر توان نگه داشتن آن همه چیز را-برای سه ماه- داخل آن ندارد. باید یک تابلویی چیزی به در کمد بزنم با این مضمون که بی مقدمه هایتان را برایم نیاورید این روزها. محبت های بی حساب و کتاب تان را، با نهایت بی مسئولیتی نیندازید وسط کمد من که حالا تیری انداخته باشید در تاریکی، تیرتان یکهو به هدف می خورد و کارم را می سازد. راستش را بخواهید دیر جنبیده اید، کمد من ظرفیت آشوب ش پر و دل شوره اش از حد رد شده. 

Sunday, April 20, 2014

رفتن و نرفتن: یک نون ناقابل

بالا و پایین می شود هورمونهایم. عصر که بود حالم خوش بود و پلی لیست قری با صدای بلند در خانه پخش می کردم و با خواهر هم خوانی می کردیم و گاهی هم کمر را تکانی می دادیم. نگاه که کردم دیدم سر جایش است، حالم. شب که شد، با مامان حرف می زدم، نه، غر می زدم که ویزا فلان است و بیسار. مامان هم تمام بغض ها و گریه های گاه و بی گاه ش را، تمام نگرانی خالصِ مادرانه اش را پیچید لای نسخه ی اینکه مادر، بیا و این دو سال ارشد را بمان. آن وقت برای دکترا برو. همان جا بود که دنده ام عوض شد. افتادم روی دنده ی چپ یا راست یا عقب را نمی دانم اما عوض شد. با داد و دهن کجی به او می فهمانم که این دلداری ای نیست که من از مادرم وسط این راهِ بی راهه توقع دارم. چیزی نمی گوید، اما می دانم هزار بار بغض ش را قورت داده که صدایی به گوشم نرسد. می آیم سرم را به کار گرم کنم. نوشته ای می خوانم درباره مهاجرت. باز عوض می شود دنده ام. از دنده لج بازی و عصبانیت می افتم روی دنده بغض. می خوانم که: " وقتی من نیستم که با هم برویم کافه، قهوه بخوریم و تو سیگار بکشی و تعریف کنی که روزت چطور گذشت و چرا دلخوری که فلانی دیر زنگ زده، دور می‌شویم از هم. و این دوری درد دارد و خوب شدنی نیست."
و کار خودم را می سازم. بی هوا می روم سراغ اسم تو و با تمام دلهره ی به جان م افتاده از ترس دوری ات، می نویسم برایت نکند ما از هم دور شویم؟ دنده ی جا نرفته ام را هرکار می کنم دیگر عوض نمی شود. کارم امشب ساخته است. احساس می کنم دم به تله ی هورمونهایم داده ام و باز افتادم در سیاه چاله ی "من که بروم دیگر هیچ چیز سرجایش نیست".

Friday, April 11, 2014

مرا به هیچ چیز تو امید نیست، شر مرسان

خراب کردن ش آسان است. کافی است رویت را برگردانی، نگاه م کنی، آن وقت از هفده ماهیچه ی لازم برای خندیدنت، یک کدام، فقط یک کدام را تکان ندهی. خراب می شود. کافی است چشمانت را بدوزی به این صفحه ی روشنی که من از آن طرف ش برایت، تمام نگرانی ها و خنده ها، تمام آدرنالین های قلمبه شده و آب دهان خشک شده ام را، تمام موهای سیخ شده و درد مهره های گردنِ بهت زده ام، تمام ذوق و شوق و برق گیرکرده توی چشمانم را، می ریزم شان توی دکمه های کیبیورد و می فرستم برایت. کافی است که چشم بدوزی و فلان قسمت از مغزت، آنحایی که باید، دستوری که باید را صادر نکند و آدرنالین تو ترشح نشود. خراب می شود. هربار که می روی و برمی گردی، هر بار پشت سرت خرابه ای می گذاری به بزرگی یک زلزله هشت ریشتر. هربار، موهایم را پشت سرم جمع می کنم، کمر می بندم به از سر گرفتن ساختن خرابه ای که بجا می گذاری. هربار می گویم که کاش گذرت، دفعه های بعد، به هیچ گوشه این خرابه نیفتد. که بند زدن این خرابه سخت و خراب کردن ش آسان است. می ترسم از یک جایی به بعد، آفتابه خرج لحیم بشود حکایت جمع و جور کردن این همه خرابه ای که تو می گذاری روی دست من. دستی که به هیچ کاری نمی رود وسط بی خوابی های این چند شب و بی حواسی های این چند روز.