همیشه یک جایی وجود دارد که می توانی اتفاق های بد زندگی ات را موقتن بیندازی شان آن تو، درش را هم ببندی که بوی گندشان در نیاید. مثل وقت هایی که مهمان سر زده بیاید و تمام رخت و لباس های روی دسته صندلی را دیگر نتوانی بیندازی روی تخت و آنهای روی تخت را روی دسته صندلی. همه را می چپانی توی کمد و درش را هم می بندی که گندش درنیاید. اما امان از روزی که در کمد باز شود و همه دار و ندارت بریزد وسط. که دیگر ندانی هر کدام را از کجا برداشته بودی و حالا دقیقن، کجای دلت بگذاری این همه آشوب را.
وقتی او یک راست و بی مقدمه، بی آنکه دستی به موهایش جلوی آینه بکشد و گلویش را با سرفه ای صاف بکند، بی آنکه یقه کج شده اش را صاف کند و با انگشتانش بازی کند یا پاهایش را روی لبه صندلی تاب دهد و با چشمانش به دنبال فرصتی مناسب بگردد، برمیگردد و "کاش یک سال بیشتر می ماندی" اش را بی هوا می اندازد توی دل من، در کمد م را باز می کنم، همه ی او و بی مقدمه گی هایش را می اندازم در کمد و با فشار در را می بندم.
وقتی او یک راست و بی مقدمه، بی آنکه دستی به موهایش جلوی آینه بکشد و گلویش را با سرفه ای صاف بکند، بی آنکه یقه کج شده اش را صاف کند و با انگشتانش بازی کند یا پاهایش را روی لبه صندلی تاب دهد و با چشمانش به دنبال فرصتی مناسب بگردد، برمیگردد و "کاش یک سال بیشتر می ماندی" اش را بی هوا می اندازد توی دل من، در کمد م را باز می کنم، همه ی او و بی مقدمه گی هایش را می اندازم در کمد و با فشار در را می بندم.
وقتی اوی دیگر فیل ش مثل خروس بی محل می ماند و هر وقت که نباید یاد هندستون می کند، وقتی فیل ش هوس بازی به سرش می زند و در بند بند وجودم با تمام هیکل سنگین ش بالا و پایین می پرد، فیلی که تا به الان خواب زمستانی می کرده و الان، وسوسه ی نبودن من بیدارش کرده انگار. او را هم به همراه فیل ش داخل کمد جا می دهم.
وقتی او، لابه لای دردِ بی درمانِ خنده هایش، فرصت دیدن ش را برایم چرتکه می اندازد و با دانه دانه شمردن ش هر بار، قطره قطره در من دریایی جمع می کند، شور. بار دیگر در کمد پر شده ام را باز می کنم، با فشار یک دست تمام انبار شده ها را به زور نگه می دارم، و او به همراه آن درد بی درمان ش را می اندازم ته کمد تا که صدای شمردنش به گوش نرسد.
حالا در کمد دیگر به زور باز می شود، زور بازوی من هم دیگر توان نگه داشتن آن همه چیز را-برای سه ماه- داخل آن ندارد. باید یک تابلویی چیزی به در کمد بزنم با این مضمون که بی مقدمه هایتان را برایم نیاورید این روزها. محبت های بی حساب و کتاب تان را، با نهایت بی مسئولیتی نیندازید وسط کمد من که حالا تیری انداخته باشید در تاریکی، تیرتان یکهو به هدف می خورد و کارم را می سازد. راستش را بخواهید دیر جنبیده اید، کمد من ظرفیت آشوب ش پر و دل شوره اش از حد رد شده.