Thursday, May 9, 2013

خربزه ی نخورده و پای لرز نشسته

می روم در نت چرخی بزنم، استتوس می خوانم که "مهاجرت دیدنی و شنیدنی نیست، باید لمس ش کنی تا بدانی، زمان می برد التیام زخم ش". انگاری تلنگری باشد برای بیخ گلویم. می آیم عکس خانوادگیِ بزرگ هجده نفره مان را می گذارم دسکتاپ، خیره می شوم روی آن. به صورت لاغر شده ی پدربزرگ که عاشق من و دوربین م است و ژست هایی برای دوربین می گیرد از یک مدل جذاب تر، به صورت مادربزرگ که هر وقت حرف از رفتن م می شود باورش نمی شود و التماس م می کند که "مادر جان، بروی، یک روزی از همین روز ها باید از کامپیوترت در مراسم من و پدربزرگ ت باشی" ، این ها را می گوید و نمی داند چه بغضی می کارد در ریشه ی دلم، بغضی که هر روز جوانه می زند. خیره می شوم به خنده ی پدر، به صورت صبورش و رگ های برجسته ی پیشانی اش، به لپ چال شده ی مادر، به خواهر که با قد بلندش-که این روزها بلندتر از من شده- عقب تر ایستاده، به قیافه ی قد و نیم قد های خانواده که یک لحظه خنده ها و بازی هایشان را به یک دنیا حاضرم بخرم، به لبخند خشک شده ی صورت خودم که جلوتر از همه نشستم، یادم هست که آن لحظه هم به این فکر می کردم که اگر بروم، که اگر عزیزترین های توی این قاب عکس را بگذارم بروم... به همه اینها خیره می شوم و آب می دهم به بغض کاشته شده به دست مادربزرگ. زمان می برد، والا یک روزی همان جا توی دلم، به جای گل، خار می دهد.
-
غصه همیشه یک پای زندگی هست. فقط کافی ست سرت را بگردانی تا ببینی اش، کافی ست فرصت خود نمایی پیدا کند، امان ت نمی دهد، مثل پیچک دور وجودت رشد می کند، فشارت می دهد، کبودت می کند، آن قدری که نفس هم نه، خون در رگ هایت بند بیاید.