Tuesday, July 29, 2014

اگر دائما یکسان بماند حال دوران چی؟

راستش را بخواهید ثبت آخرین ها اکثر اوقات راحت تر از ثبت اولین هاست. ذوق و شوق تجربه ی اولین ها معمولن همه حواسمان را می گیرد به خودش، بیشتر از آن که حواسمان باشد ساعت چند است و چند شنبه است و در کدام نیمه ماه هستیم، دل مان را می دهیم به جزئیات. مثلن اگر اولین بوسه باشد، بیشتر از ثبت زمان و مکان، هوش و حواست می رود به نزدیک شدن میلی متری صورت هایتان، همزمان مغزت باید به قلب ت فرمان بدهد که در کنار تپیدن برای برجستگی های صورتش، انحنای بینی اش و حرکت دست هایش دور کمرت، خون اضافه پمپاژ کند که مبادا کم بیاوری درست در لحظه ای که تمام وجودتان در غالب لب هایتان با هم برخورد می کنند. یا اینکه اولین بار که نگاه تان بهم گره می خورد، همان چند ثانیه ای که هزار حرف رد و بدل می شود و دوستی تان با چشمهایتان آغاز می شود، بیشتر از آنکه حواستان باشد چند ثانیه بهم خیره شده اید و چند ثانیه بعدترش لبخندی بهم قرض داده اید، حواستان می رود پی چین افتادن پیشانی اش وقتی با دقت نگاه تان می کند، می رود پی مکالمه ی چشم در چشم تان. اما قصه ی آخرین ها جداست. آخرین ها همیشه در ذهن آدم روزشمار یا ساعت شمار می کارند. یک جور خودآزاری ذهنی که تو را حریص می کند تا از آخرین لحظه ها ببلعی برای بعد از پایان. مثلن اگر همان بوسه باشد، ثانیه ها را می شماری برای اینکه چقدر دیگر زمان داری تا ذخیره کنی. یک نگاهت به ساعت و یک نگاهت به چشمهایش است. کاری نداری که چطور و از کدام طرف می بوسی اش، دستهایت دور صورتش باشد یا حلقه دور گردنش، فقط می خواهی تا آخین لحظه رها نکنی. دلهره آن لحظه ی جدا شدن لب ها فریز می کند خون را در رگهایت. قلب ت بجای پمپاژ مضاعف کم کاری می کند تا کم بیاوری و بلکه زودتر رها کنی. این است که هر ثانیه برایت کش می آید. برای آخرین، تو دقیقن می توانی در ذهن ت ثبت کنی که کدام روز و کدام ساعت و دقیقن کدام لحظه بود که رهایش کردی. چون بارها و بارها در ذهن ت تمرین می کنی رها کردن را، بلکه آسان شود، که نمی شود.

Thursday, July 17, 2014

سیگار بشم برم رو لب هات

داشتم فکر می کردم که غیر از فراموشی و گذر زمان که الحق باید از نعمت های بهشتی خدا باشند، اینکه آدم نمی داند کی می میرد هم جزو همان دسته می گنجد. آدمیزاد اگر بداند کی، دقیقن چه روزی و چه ساعتی باید برود، برود و تکه های وجود ش را دانه به دانه بچیند گوشه ی اتاق، در را پشت سرش ببندد و برود برای همیشه، اگر بداند که تا فلان روز دیگر، باید محکم بماند و ذخیره کند برای ناکجایش، مبادایش، کم می آورد ، می پاشد از هم. من اما از نعمت ندانستن محرومم. می دانم که دقیقن، سی و یک روز دیگر، باید کاسه ی دلم را دست بگیرم، قطره قطره تان را جمع کنم. باید یواشکی به چشمهای رفیق جانی نگاه کنم و گاه و بیگاه از او عکسی بگیرم برای غروب های جمعه. باید با دیگری سرسری بخندم و بخندم، انگار نه انگار که غم این رفتن چندراهی گلویم را طوری بسته که نه خنده از ان پایین می رود و نه هوا. باید نوازشهای او را، نه با اعصاب و رگهای روی پوست، که با جان و دل حس کنم، که چند وقت دیگر یادم بماند رد انگشتانش را روی صورتم. باید دلم را برایش بگیرم کف دستم تا ببیند جایش کجاست این دم آخری- بلکه نگفتنی هایش را بریزد وسط.
اما هرکاری هم که بکنم، کاسه ام برای مامان، بابا و خواهرک جا ندارد. خنده های مامان، لپ های چالدارش، رگهای برجسته ی روی دستانش، صبوری و خنده های یک وری بابا و کل کل هایش، خنده ها، دعواها و غرغرهای خواهرک. کاسه که هیچ، دیگ آش مامان بزرگ هم کفاف شان نیست. 
این من، غضب-خدا-گرفته و از نعمت بهشتی ندانستن محرومم.

Thursday, July 3, 2014

ز چاهی هر دم می رسم به چاهی

نخ کش شده. راستش را بخواهید دل ش را ندارم درست حسابی نگاهش کنم اما دل م نخ کش شده. هر جا که می روم، به هرکس که نگاه می کنم، به خنده هایشان، به صدایشان، به حرکت دست هایشان وقتی تعریف می کنند، نخ ش به جایی گیر می کند. آماده ی شکافتن است. گاهی اوقات هم، مثل امروز، درست وقتی چشم هایم را باز می کنم و سقف اتاق تالاپی می خورد توی سرم، دست می برم و سر یک نخ ش را می گیرم و می کشمش بیرون. می شکافمش با دست خودم. هرچقدر هم به روی خودم نیاورم سر نخ ها اذیتم می کند. سرِ رشته ی او را که خیلی وقت است شکافته ام می زنم کنار، می رسم به نخِ نصفه و نیمه بیرونِ دیگری. همین طور که با انگشتان یک دست می شمرم تعداد دیدار های باقیمانده مان را، با دست دیگرم نخ کشیده شده اش را بیرون می کشم. دل م ریش می شود، هم می خورد اما می کشم.
به ساعت که نگاه می کنم می فهمم یک ساعت است روی تخت فلج شده ام و مشغول شکافتن م.

*اسم ش را بگذارید خود آزاری، من می گذارم تب و لرز پیش از رفتن.

Sunday, June 22, 2014

وقت خالی داری؟

می دانی حال آدمی را که چند روز در ماه م که شده توجه می خواهد؟ نه از این توجه های مجازی و کنار خیابانی و صدمن یک غاز. نه توجه غریبه را. می دانی ؟ ماهیت این نیاز اینطوری است که دلش می خواهد بنشیند یک گوشه. صدایش درنیاد. بی سروصدا برود، بیاید، غذایش را بخورد، بعد آشنایش، آنکه گوشه دلش هم که شده قدر یک نخود جایی دارد، نه حتی آن که جای دست و پا زدن ش روی دیوار دل آدم خط و خش انداخته، همان آشنای بی دردسری که آمدن و رفتن ش توی چارچوب دل آدم می گنجد، بیاید سراغش، دستش را دراز کند سمت ش، بی هوا بلندش کند، بچسباندش به قفسه سینه اش. گوش ش را تیز کند و صدای قلبش را بشنود. اینکه آدم خودش بخواهد ناله کند تا آشنایش بفهمد موعد توجه رسیده که به دل آدم نمی چسبد. آشنای آدم باید از سلام کردن تو بفهمد تو کجای حال و احوالت هستی. نباید برای هر روزت شرح حال بنویسی برایشان.
هرجا که هستید، اگر طرفتان بق کرده یک گوشه، اگر از وقت خالی تان می پرسد، اگر بهانه دیدن تان را می گیرد، اگر کنج دلتان برایش تنگ می شود، برایش وقت تان را خالی کنید، بروید دستش را بگیرید و به قفسه سینه تان بچسبانیدش. موعد توجه ش سر رسیده.

Sunday, May 11, 2014

I am losing them, one by one

قرارمان بر سر این جمعه بود. می گفت دلش برایم تنگ شده است. می گفتم چشم برهم بگذاری جمعه است. دورت را چنان بگیریم که تلافی دل تنگی هایت دربیاید. 

می گفت تو بروی و برگردی من دیگر نیستم. می گفتم سالی دوبار اینجایم. هربار یک دل سیر می نشینم تا نگاهم کنی، تا نگاهت کنم.

می گفت برای این جمعه پول داده ام حسابی خرید کنند. گوجه سبزکه دوست داری داریم. از شب قبلش نمی آیی؟ گفتم کار دارم. عوضش روز جمعه از صبح کارهایم تعطیل. زود می آیم می نشینم ور دلت. آنوقت هرچقدر خواستی بغلم کن.

می گفت از عید تا خود الان همیشه هروقت زنگ می زنم می گویی کار و درس و امتحان دارم. پس کی دانشگاهت تمام می شود؟ کی خانوم مهندسم می شوی؟ می گفتم چیزی نمانده عزیز من. فارغ التحصیلی م را می بینی چندوقت دیگر. خانوم مهندست می شوم آنوقت. 

جمعه که شد اما سر قرارمان نماندی. خودم را آماده کردم تا دم در ببینمت مثل همیشه. بغلت کنم و بگویم که چقدر دلم برایت تنگ شده بود. که بگویم دیدی بالاخره آمدم؟ دیدی بالاخره درس و دانشگاه را گذاشتم کنار تا ببینمت؟ من آمدم تا بنشینم کنارت گوجه سبز بخورم و تو برایم تعریف کنی از مهمان های هفته پیشت، اما نبودی. آمدم تا روز "پدر" برایت بگیرم اما تو پیش دستی کردی و دستم را خواندی. رفتی تا داغ ندیدنت بر دلم بماند. رفتی تا روز پدر، برایم بی پدربزرگ بماند. 
رفتی تا رفتن م را نبینی. 
رفتی تا صبح به صبح دیگر تلفن خانه مان زنگ نخورد، تا از پشت تلفن هر روز صبح، هیچ کس دیگر به دانشگاه روانه ام نکند. تو رفتی تا دیگر "موفق باشی باباجان" ت را نشنوم.

دارم از دست می دهم شان... دانه به دانه.

Wednesday, May 7, 2014

بیا بر چشم بی خوابم نشین

بش میگم آسمون من از همه دار دنیا یه ستاره ی دنباله دار داره که همیشه ی خدا گم و گوره. حالا هرچقد من بدو، اون بدو. هرچقدر من پی گیر و پریشون تر، اون گریزون تر. حالا گیرم که آسمون م از دور صاف و آفتابی باشه، گیرم که همه از دور دلشون بخواد بیان تو آسمون من یه دوری بزنن، بلکه دنباله ی بخت شونو پیدا کنن. اما چه فایده، آسمونی که توش ستاره ی یکی یدونه ی من گم و گور باشه، مثل زمینی می مونه که توش محصول به بار نمی شینه و همش علف هرز به بار میاره. حالا تو بگو هرچقدم زمینم سبزه اما همه سر و ته هرزه، باید سال به سال وقتی همه چی مرتب به نظر میاد یعنی دقیقن وقتی تو آینه که نگاه می کنم ابروی راست م از ابروی چپم بلندتر به نظر نمیاد، همون موقع باید بشینم همه شونو هرس کنم. 

میگه ستاره ی دنباله دار ت شاید خیلی وقته مرده، اما چون فاصله زیاده تو هنوز نفهمیدی خاموش شده. یا شاید از اول ش اصلن دنباله دار نبوده، معمولی ِ معمولی بوده و تو بش بال و پر دادی بیخودی. میگه آسمون تو صاف و صوف کن قبل رفتنت. 

Monday, April 28, 2014

A Divert Button Please

همیشه یک جایی وجود دارد که می توانی اتفاق های بد زندگی ات را موقتن بیندازی شان آن تو،  درش را هم ببندی که بوی گندشان در نیاید. مثل وقت هایی که مهمان سر زده بیاید و تمام رخت و لباس های روی دسته صندلی را دیگر نتوانی بیندازی روی تخت و آنهای روی تخت را روی دسته صندلی. همه را می چپانی توی کمد و درش را هم می بندی که گندش درنیاید. اما امان از روزی که در کمد باز شود و همه دار و ندارت بریزد وسط. که دیگر ندانی هر کدام را از کجا برداشته بودی و حالا دقیقن، کجای دلت بگذاری این همه آشوب را.

وقتی او یک راست و بی مقدمه، بی آنکه دستی به موهایش جلوی آینه بکشد و گلویش را با سرفه ای صاف بکند، بی آنکه یقه کج شده اش را صاف کند و با انگشتانش بازی کند یا پاهایش را روی لبه صندلی تاب دهد و با چشمانش به دنبال فرصتی مناسب بگردد، برمیگردد و "کاش یک سال بیشتر می ماندی" اش را بی هوا می اندازد توی دل من، در کمد م را باز می کنم، همه ی او و بی مقدمه گی هایش را می اندازم در کمد و با فشار در را می بندم.

وقتی اوی دیگر فیل ش مثل خروس بی محل می ماند و هر وقت که نباید یاد هندستون می کند، وقتی فیل ش هوس بازی به سرش می زند و در بند بند وجودم با تمام هیکل سنگین ش بالا و پایین می پرد، فیلی که تا به الان خواب زمستانی می کرده و الان، وسوسه ی نبودن من بیدارش کرده انگار. او را هم به همراه فیل ش داخل کمد جا می دهم.

وقتی او، لابه لای دردِ بی درمانِ خنده هایش، فرصت دیدن ش را برایم چرتکه می اندازد و با دانه دانه شمردن ش هر بار، قطره قطره در من دریایی جمع می کند، شور. بار دیگر در کمد پر شده ام را باز می کنم، با فشار یک دست تمام انبار شده ها را به زور نگه می دارم، و او به همراه آن درد بی درمان ش را می اندازم ته کمد تا که صدای شمردنش به گوش نرسد.

حالا در کمد دیگر به زور باز می شود، زور بازوی من هم دیگر توان نگه داشتن آن همه چیز را-برای سه ماه- داخل آن ندارد. باید یک تابلویی چیزی به در کمد بزنم با این مضمون که بی مقدمه هایتان را برایم نیاورید این روزها. محبت های بی حساب و کتاب تان را، با نهایت بی مسئولیتی نیندازید وسط کمد من که حالا تیری انداخته باشید در تاریکی، تیرتان یکهو به هدف می خورد و کارم را می سازد. راستش را بخواهید دیر جنبیده اید، کمد من ظرفیت آشوب ش پر و دل شوره اش از حد رد شده. 

Sunday, April 20, 2014

رفتن و نرفتن: یک نون ناقابل

بالا و پایین می شود هورمونهایم. عصر که بود حالم خوش بود و پلی لیست قری با صدای بلند در خانه پخش می کردم و با خواهر هم خوانی می کردیم و گاهی هم کمر را تکانی می دادیم. نگاه که کردم دیدم سر جایش است، حالم. شب که شد، با مامان حرف می زدم، نه، غر می زدم که ویزا فلان است و بیسار. مامان هم تمام بغض ها و گریه های گاه و بی گاه ش را، تمام نگرانی خالصِ مادرانه اش را پیچید لای نسخه ی اینکه مادر، بیا و این دو سال ارشد را بمان. آن وقت برای دکترا برو. همان جا بود که دنده ام عوض شد. افتادم روی دنده ی چپ یا راست یا عقب را نمی دانم اما عوض شد. با داد و دهن کجی به او می فهمانم که این دلداری ای نیست که من از مادرم وسط این راهِ بی راهه توقع دارم. چیزی نمی گوید، اما می دانم هزار بار بغض ش را قورت داده که صدایی به گوشم نرسد. می آیم سرم را به کار گرم کنم. نوشته ای می خوانم درباره مهاجرت. باز عوض می شود دنده ام. از دنده لج بازی و عصبانیت می افتم روی دنده بغض. می خوانم که: " وقتی من نیستم که با هم برویم کافه، قهوه بخوریم و تو سیگار بکشی و تعریف کنی که روزت چطور گذشت و چرا دلخوری که فلانی دیر زنگ زده، دور می‌شویم از هم. و این دوری درد دارد و خوب شدنی نیست."
و کار خودم را می سازم. بی هوا می روم سراغ اسم تو و با تمام دلهره ی به جان م افتاده از ترس دوری ات، می نویسم برایت نکند ما از هم دور شویم؟ دنده ی جا نرفته ام را هرکار می کنم دیگر عوض نمی شود. کارم امشب ساخته است. احساس می کنم دم به تله ی هورمونهایم داده ام و باز افتادم در سیاه چاله ی "من که بروم دیگر هیچ چیز سرجایش نیست".

Friday, April 11, 2014

مرا به هیچ چیز تو امید نیست، شر مرسان

خراب کردن ش آسان است. کافی است رویت را برگردانی، نگاه م کنی، آن وقت از هفده ماهیچه ی لازم برای خندیدنت، یک کدام، فقط یک کدام را تکان ندهی. خراب می شود. کافی است چشمانت را بدوزی به این صفحه ی روشنی که من از آن طرف ش برایت، تمام نگرانی ها و خنده ها، تمام آدرنالین های قلمبه شده و آب دهان خشک شده ام را، تمام موهای سیخ شده و درد مهره های گردنِ بهت زده ام، تمام ذوق و شوق و برق گیرکرده توی چشمانم را، می ریزم شان توی دکمه های کیبیورد و می فرستم برایت. کافی است که چشم بدوزی و فلان قسمت از مغزت، آنحایی که باید، دستوری که باید را صادر نکند و آدرنالین تو ترشح نشود. خراب می شود. هربار که می روی و برمی گردی، هر بار پشت سرت خرابه ای می گذاری به بزرگی یک زلزله هشت ریشتر. هربار، موهایم را پشت سرم جمع می کنم، کمر می بندم به از سر گرفتن ساختن خرابه ای که بجا می گذاری. هربار می گویم که کاش گذرت، دفعه های بعد، به هیچ گوشه این خرابه نیفتد. که بند زدن این خرابه سخت و خراب کردن ش آسان است. می ترسم از یک جایی به بعد، آفتابه خرج لحیم بشود حکایت جمع و جور کردن این همه خرابه ای که تو می گذاری روی دست من. دستی که به هیچ کاری نمی رود وسط بی خوابی های این چند شب و بی حواسی های این چند روز.

Tuesday, March 4, 2014

من به چال لپ ت ای دوست

مامان همیشه وقتی می خواد برای دوربین بخنده، یه جور می خنده که عمیق ترین چال ممکن روی لپ ش ایجاد میشه. دقیقن روی لپ راستش. یه جوری که من دلم نمیاد شاتر رو فشار بدم و چال لپش تموم شه. می خوام بگم من می تونم مدتها توی چال لپ آدما غرق بشم، نفس نگیرم و خیره بشم. می تونم با دیدن چال لپ، تو موضع ضعف قرار بگیرم و لال بشم، در لحظه. اونوقت اون آدم می تونه ازم سواستفاده کنه حتی، تا وقتی چال لپ ش پیدا باشه، تا وقتی رد نگاهم روی لپ ش و فرورفتگی روش باشه. بابا اما قهقهه هاش به دلم ریشه کرده. چون از معدود وقتایی ه که صداش از ته دل بلند میشه و بقیه وقتا آرومه و من آرامش م رو از اون قرض می گیرم. من حافظه م خوب نیست ولی صدای خنده ی آدما به طرز عجیبی تو ذهنم ضبط میشه و به وقت نبودن شون بلند بلند برام پخش میشه. ردیف دندوناشون موقع خنده هاشون هم همین طور. اول از همه دندوناشون توی فکرم شکل می گیره و بعد چشم و ابروهاشون.



پ.ن: اینکه تو از من بپرسی که تابحال به چال لپ ت دقت کردم یا نه برام مسخره ترین سواله. من می تونم موقعیت دقیق چال روی لپ ت رو وقتی ازته دل می خندی از حفظ برات بگم، یا بکشم.من توی لحظه هایی که تو از ته دل می خندی فریز می شم، جا می مونم، نفس نمی کشم که لحظه نگذره، که ردیف دندونات و چال لپ ت رو برای خودم نگه دارم.

Friday, January 31, 2014

اگر زمان و مکان در اختیار ما بود

کاش پنجاه سال پیش بود، آش نذر می کردم برایت. چادر گلدار، گلهای ریز قرمز، سر می کردم، یک طرف ش را به دهان می گرفتم، یک طرف دیگر ش را هم رها می کردم برای چشم های تو. کاسه ی تو را، خودم پیاز داغ و نعنا داغ و کشک می ریختم، با آب و تاب، با همه ی تاب خوردگی های دلم برایت. از این سر کوچه تا آن سرش که خانه ی شما باشد را با هزار زحمت و دلهره می آمدم و در دل م قنج می رفت که کاش تو در خانه حیاط دارتان را باز کنی. در خانه تان که می رسیدم، چادر را از زیر دست و پایم جمع می کردم و باز به دهان می گرفتمم ش، طوری که موهای پیچ و تاب خورده روی شانه ام از زیر گل هایش معلوم باشد. در که می زدم، نذر امامزاده می کردم که پیرهن چار خانه ی قرمز ات را پوشیده باشی. در را اگر خودت باز می کردی، خنده ام به پیشوازت می آمد، به قدری که چادر از دهانم بیفتد، به قدری که موهای مشکی روی شانه هایم را ببینی. آش نذری را که به دستت می دادم، دستت را که روی دستم می گذاشتی، آن وقت نذر می کردم که همیشه برایت نذر کنم، که همیشه آش نذری بدهم به دستت، که همیشه بجای کاسه نذری دستانت را بگذاری توی دستم.
کاش پنجاه سال پیش بود، برای دیدن ت دزدکی سر کوچه مان می ایستادم به غیبت با زن همسایه. که وقتی خسته ات از سرکار می آید، نگاه ت را خریدار باشم. که ته مانده ی خنده ات، وقتی خسته و مانده از سرکار برمی گشتی مال من باشد.
کاش پنجاه سال پیش بود، روزه ی مستحب می گرفتم برایت. که سحر با دیدن چراغ روشن اتاقت قوت بگیرم وغروب با دیدن ردیف دندان هایت وقتی از ته دل می خندی افطار کنم و تمام ثواب دنیا مال من باشد.

همه چیز آن طور که باید باشد نیست.

Wednesday, January 15, 2014

Reunion

طاقت نمی آورند. چندین سال که با هم زندگی کرده باشند، فرض که دعوایی هم بوده باشد، فرض که بگو مگویی هم بوده باشد، زیر یک سقف که دوام آورده باشند، بدون جفت شان طاقت نمی آورند. مادربزرگ رفت. دو سال دیرتر از جفت ش. این دو سال را که از زندگی اش بگذاریم کنار، کمِ ش نیم قرن با پدربزرگ زیر یک سقف خندیده بودند، گریه کرده بودند، بچه ها و نوه هایشان را دورشان جمع کرده بودند. پدربزرگ اما که رفت، مادربزرگ نفس ش گرفت، از غم نبود جفت اش، ریه هایش لخته آوردند. عکس های ریه اش را که می دیدی، لخته های غم و غصه را به چشم می توانستی ببینی. در این دو سال، صدایش رفته رفته از پشت تلفن به پچ پچی می ماند. حرف زدن برایش مشکل شد، ریه هایش امان ش را، صبر و قرارش را برده بودند. الان دیگر می دانم وقتی سال پدربزرگ شد، بالای سر قبرش که نشست، چشم هایش را که بست، از او چه خواست. 
با همه اینها، با همه لکه های تیره ی توی ریه هایش، خانه اش همیشه مرتب بود، همیشه دلش می خواست خودش بلند شود برود برای مهمان بشقاب و میوه بیاورد، خودش در یخچال ش راب باز کند ببیند چه دارد و چه ندارد برای میهمانش، که حتی دختر ش باشد. همیشه وقتی می نشست، آن وقت ها که هنوز سنگینی نفس ش او را تخت نشین نکرده بود، از روی فرش با حوصله تمام پرز ها و آشغال ها جمع می کرد و با لهجه ی خاص خودش صحبت می کرد-که من همیشه نصفه و نیمه می فهمیدش.

مادربزرگ رفت. امروز خانه اش مرتب بود، مثل همیشه. خانه اش پر از میهمان بود. خودش اما، نبود که برود ببیند کم و کسری دارد برای میهمان هایش یا نه....

پ.ن: بابا، وقتی اشک می ریزد، دل من هم با هر قطره اشک ش می ریزد، هربار

Monday, January 6, 2014

دیدم که جانم می رود

خوردمش. کنج کافه رو انتخاب کردم، طوری که بتونم چشم هام رو از ش بدزدم وقت نیاز. نشستم روبروش. چایی سفارش دادم با نبات. اول ش نگاش می کردم، جوری که همه رو تو چندراهه گلو م نیگه می داشتمو وقتی با تلفن حرف می زد و حواسش به نخ پلیور ش بود قورت ش می دادم. نجویده. که بعدن به کارم میاد جویدن ش. خوردمش. با هر قلپ چایی م. شیرینی نبات ش انگاری شده بود زهر. خانوم رو صدا کردم میگم چیز شیرین ندارید؟ انگاری فشارم افتاده. اما از فشارم نبود. می دونستم بهم نمی سازه. سر دلم سنگینی می کرد خنده هاش. به روم نمی آوردم ولی، باید تا آخرش می رفتم، لقمه ها مو بزرگ بزرگ می گرفتم ازش، جوری که زیاد مجبور نباشم فکر کنم وسط ش، جوری که مزه مزه نکنم تلخی و تندی شو. دروغ نگم اما شیرین بود خنده هاش و حرف زدناش.

 سخت بود امروز، اما "خوردمش، تو دلم باشه خیالم راحته... ولی ندیدن بهتره از نبودن ش..."

پ.ن: رجوع کنید به رادیو چهرازی 18