یادم هست که همیشه ی خدا سعی می کردم نگاهم را از نگاهِ آشنایت بدزدم بیندازمش یه جای دیگر، روی یکی دیگر، تو آشنای ممنوعه بودی برای من، تو را باید می گذاشتم دور از دسترس، دور از محدوده خیال های شبانه ام، که توی خواب م هم نروم سراغت، اما همیشه یواشکی می آوردمت داخل منطقه ممنوعه ام، یواشکی با تو رویاهایم را پیش می بردم. از همین یواشکی ها که همه آدم ها دارند، تا وقتی که دیگر پای "او" وسط آمد. دیگر به خودم اجازه نمی دادم ، تا اینجای کار یواشکی ها دور از چشمِ خودم بود که تو را وسط می کشیدم اما نمی خواستم هیچ کجای ذهنم دور از چشمِ "او" خیالی پیش برود. من توی آشنای ممنوعه را ترک کردم، "او" داروی جایگزینِ قوی ای بود برای این کار. تا آن روزِ کذا در دانشگاه ، دانشگاه خلوت بود و ساعت حول و حوش هشت بود، "او" رفته بود دنبال کارهایش و من تمام وسایل م در طبقه پنجم پخش و پلا بود، داشتم می رفتم که وسایلم را جمع کنم و دستی هم به سر و صورت م بکشم . داخلِ آسانسور رفتم، درِ آسانسور نیمه بسته بود که تو سر رسیدی، خودت را جا کردی و در بسته شد. سلام و علیک مان انقدری که دلخواهِ هر دویمان بود طول نکشید، چرا که حرف دیگری برای گفتن نبود. اما تو نگاهت را از من برنداشتی، سنگینی نگاهت نمی گذاشت سرم را بالا بیاورم حتی، و این پنج طبقه ی لعنتی، نه، بگو قدرِ پنجاه طبقه داشت طول می کشید و تو آن کنجِ آسانسوری که روزانه هزار نفر بدون دردسر آنجا می ایستند و از آن پیاده می شوند و به کارشان می رسند را برایم جهنم کرده بودی، جهنمی که انگار زمان را نگه داشته بود، نزدیک تر شدی، سرت را بالای سرم آوردی، قدت به اندازه یک سر و گردن ، نه یک سر و دو گردن از من بلند تر بود و انگاری از سرِ همین موضوع من قافیه را به تو باخته بودم، پیشانی ام را بوسیدی، انقدر همه چیز را سریع پیش بردی که یادم رفته بود آنجا دانشگاه است و من اصلا گوشه ی آن جهنم لعنتی، زیر چشمانِ تو چکار می کنم و اصلا اگر اینجا دوربین داشته باشد، بعد ها چطور توضیح بدهم که تو، یک آشنای ممنوعه بودی و من هیچ وقت نخواستم در واقعیت تو را انقدر نزدیک خودم داشته باشم، بعد انگاری لذت بخش ترین صدای دنیا در آن لحظه من را از آن خفقان لعنتیِ زیر چشمانِ تو آزاد کرد، صدای بوقِ آسانسور در آمد و در باز شد و رویت را برگرداندی و پیاده شدی و مسیر پله ها را پیش گرفتی. حالا یک سال بیشتر می گذرد و من هنوز نمی دانم آن ماجرا چه بود و هیچ وقت هم از دهانم در نیامد برای کسی، حتی از آن به بعد هیچ وقتِ دیگر جرات نکردم آن ماجرا را در ذهنم بازبینی کنم و چه بسا که ذهنم پنج طبقه را می کرد بیست طبقه و آن ماجرا را ادامه می داد برای خودش. به جز یکبار اتفاقی که در دانشگاه دیدمت و با سلامی سرسری هر دو از هم فرار کردیم، هم دیگر ندیدمت، هیچ وقت نفهمیدم که آن گوشه آسانسور برای تو چه معنایی داشت که دیگر اصلا پی اش را نگرفتی، شاید وجودِ "او" باعث شد آن گوشه جهنمی از یاد هر دویمان برود، برود آن ته مه ها، یک گوشه ای تا مثلا امروز با شنیدن آهنگی بیاید بیرون، بزند به کله ام که بنویسم ش. آن هم اینجا.
پ.ن: حالا دیگر نه تو برایم، همان توی آشنای ممنوعه ای، و نه من همان من، همه چیز عوض شده و کاش قبلِ رفتن ت، بیایی و به خاطر خدا هم که شده دو کلام حرف بزنی، از هر چیز، که آخرین تصویرم از تو آن ماجرا نباشد.
پ.ن.ن: راست می گوید، حال و هوای نوشتن دقیقا به آهنگی بر می گردد که آن لحظه دارد پخش می شود.
پ.ن: حالا دیگر نه تو برایم، همان توی آشنای ممنوعه ای، و نه من همان من، همه چیز عوض شده و کاش قبلِ رفتن ت، بیایی و به خاطر خدا هم که شده دو کلام حرف بزنی، از هر چیز، که آخرین تصویرم از تو آن ماجرا نباشد.
پ.ن.ن: راست می گوید، حال و هوای نوشتن دقیقا به آهنگی بر می گردد که آن لحظه دارد پخش می شود.