Thursday, July 26, 2012

کاش دوربین نداشته باشند

یادم هست که همیشه ی خدا سعی می کردم نگاهم را از نگاهِ آشنایت بدزدم بیندازمش یه جای دیگر، روی یکی دیگر، تو آشنای ممنوعه بودی برای من، تو را باید می گذاشتم دور از دسترس، دور از محدوده خیال های شبانه ام، که توی خواب م هم نروم سراغت، اما همیشه یواشکی می آوردمت داخل منطقه ممنوعه ام، یواشکی با تو رویاهایم را پیش می بردم. از همین یواشکی ها که همه آدم ها دارند، تا وقتی که دیگر پای "او" وسط آمد. دیگر به خودم اجازه نمی دادم ، تا اینجای کار یواشکی ها دور از چشمِ خودم بود که تو را وسط می کشیدم اما نمی خواستم هیچ کجای ذهنم دور از چشمِ "او" خیالی پیش برود. من توی آشنای ممنوعه را ترک کردم، "او" داروی جایگزینِ قوی ای بود برای این کار. تا آن روزِ کذا در دانشگاه ، دانشگاه خلوت بود و ساعت حول و حوش هشت بود، "او" رفته بود دنبال کارهایش و من تمام وسایل م در طبقه پنجم پخش و پلا بود، داشتم می رفتم که وسایلم را جمع کنم و دستی هم به سر و صورت م بکشم . داخلِ آسانسور رفتم، درِ آسانسور نیمه بسته بود که تو سر رسیدی، خودت را جا کردی و در بسته شد. سلام و علیک مان انقدری که دلخواهِ هر دویمان بود طول نکشید، چرا که حرف دیگری برای گفتن نبود. اما تو نگاهت را از من برنداشتی، سنگینی نگاهت نمی گذاشت سرم را بالا بیاورم حتی، و این پنج طبقه ی لعنتی، نه، بگو قدرِ پنجاه طبقه داشت طول می کشید و تو آن کنجِ آسانسوری که روزانه هزار نفر بدون دردسر آنجا می ایستند و از آن پیاده می شوند و به کارشان می رسند را برایم جهنم کرده بودی، جهنمی که انگار زمان را نگه داشته بود، نزدیک تر شدی، سرت را بالای سرم آوردی، قدت به اندازه یک سر و گردن ، نه یک سر و دو گردن از من بلند تر بود و انگاری از سرِ همین موضوع من قافیه را به تو باخته بودم، پیشانی ام را بوسیدی، انقدر همه چیز را سریع پیش بردی که یادم رفته بود آنجا دانشگاه است و من اصلا گوشه ی آن جهنم لعنتی، زیر چشمانِ تو چکار می کنم و اصلا اگر اینجا دوربین داشته باشد، بعد ها چطور توضیح بدهم که تو، یک آشنای ممنوعه بودی و من هیچ وقت نخواستم در واقعیت تو را انقدر نزدیک خودم داشته باشم، بعد انگاری لذت بخش ترین صدای دنیا در آن لحظه من را از آن خفقان لعنتیِ زیر چشمانِ تو آزاد کرد، صدای بوقِ آسانسور در آمد و در باز شد و رویت را برگرداندی و پیاده شدی و مسیر پله ها را پیش گرفتی.  حالا یک سال بیشتر می گذرد و من هنوز نمی دانم آن ماجرا چه بود و هیچ وقت هم از دهانم در نیامد برای کسی، حتی از آن به بعد هیچ وقتِ دیگر جرات نکردم آن ماجرا را در ذهنم بازبینی کنم و چه بسا که ذهنم پنج طبقه را می کرد بیست طبقه و آن ماجرا را ادامه می داد برای خودش. به جز یکبار اتفاقی که در دانشگاه دیدمت و با سلامی سرسری هر دو از هم فرار کردیم، هم دیگر ندیدمت، هیچ وقت نفهمیدم که آن گوشه آسانسور برای تو چه معنایی داشت که دیگر اصلا پی اش را نگرفتی، شاید وجودِ "او" باعث شد آن گوشه جهنمی از یاد هر دویمان برود، برود آن ته مه ها، یک گوشه ای تا مثلا امروز با شنیدن آهنگی بیاید بیرون، بزند به کله ام که بنویسم ش. آن هم اینجا.


پ.ن: حالا دیگر نه تو برایم، همان توی آشنای ممنوعه ای، و نه من همان من، همه چیز عوض شده و کاش قبلِ رفتن ت، بیایی و به خاطر خدا هم که شده دو کلام حرف بزنی، از هر چیز، که آخرین تصویرم از تو آن ماجرا نباشد.

پ.ن.ن:  راست می گوید، حال و هوای نوشتن دقیقا به آهنگی بر می گردد که آن لحظه دارد پخش می شود.

Friday, July 20, 2012

کُنج

از نظرم فرقی نمی کند که تو وسطِ گود باشی یا یک گوشه بنشینی و فقط تماشا کنی. حتی اگر دور افتاده ترین کنج را برای این یک ماه برای خودت انتخاب کنی، باز هم نمی توانی گوشهایت را روی ربنا هایی که توی گوشت می پیچند و ناخودآگاه انبوهی نوستالژی - نوستالژی ای که ابدا نمی دانی چیست و از کجا می آیند- را توی کله ات راه می اندازد ببندی، نمی توانی سرت را درست بالای سرِ آشِ نذری های گاه و بیگاه نبری و با تمامِ وجودت بوی سیرداغ و پیاز داغ و کشک را بو نکشی یا نمی توانی از بوی غذایی فرار کنی که گهگاه همان وسط های خوابِ شیرینِ کله سحر می رود زیر دماغت و تو فکر می کنی که چه خوابِ خوبی داری می بینی. نمی توانی سرِ سفره های افطارِ گاه و بیگاه نروی و به نان داغ و پنیر و سبزی و حلوای زعفرانی با سلیقه چیده شده ناخنک نزنی. همه این ماه برای من با همین چیز ها خلاصه می شود. با بهانه ای برای دور هم نشستن حتی برای یک ربع. با روزه گرفتن های پدر، مادر. با غر زدن های خواهر از اینکه کله گنجشکی اش را هم تاب نمی آورد. با مردمی که در نقاب نخوردن و نیاشامیدن-آن هم شاید- بسیاری از بی حوصلگی هایشان را توجیه می کنند .

پ.ن:  بوی استامبولی تازه دم کشیده نمی گذارد دست م به نوشتن ترجمه های تلمبار شده ام برود، بعد تازه تصور ته دیگ زعفرانی اش و خوردنِ آن با ترشی تندی که تازه خریده ایم سست ترم می کند.
پ.ن.ن: به نظرم علاوه بر میوه های بهشتی، یا زن های بهشتی باید یک دسته هم درست کنند برای بوهای بهشتی، انقدر که بو مثلا خودِ نصفِ لذت های دنیاست. برای شروع هم می توانند بوی بادمجان سرخ کرده و پیاز داغ و سیر داغ و کشک را بگذارند اولِ لیست.

Tuesday, July 17, 2012

Dialogue

-"امروزت رو خلاصه کن و برام بگو، وقت ندارم خیلی"
-"خلاصه ش ...می شه دل تنگی"
-" برایِ؟"
-" برای اینکه بنشینم و موهام رو ببافه و نیشم تا بناگوش توی آینه باز باشه، برای دور هم دیدن تمامِ آدم های عزیز زندگی م یک جا، نه هر کدوم یه ورِ دنیا و تو یه عالم دیگه،برای همه، برای همه چیز، برای اینکه یه بار دیگه بو بکشم آدمها رو، از نزدیک"
-"...سیگار می کشی؟ بکش، سنگینی قفسه سینه ت یادت می ره برای چند لحظه."
-"درمون دیگه ای نداره؟"
-"باید سرِ خودتو گرم کنی، انقد گرم که از دل ت غافل بشی، از اینکه از تنگی کبود شده و داغ، با هر چی، من چن ساله با سیگار می شینم کنار پنجره ماشینایی که رد میشن رو می شمارم"