Tuesday, May 19, 2015

نخی به درازای چند هزار کیلومتر لطفن

قدیمی تر ها می گفتند جفت شان با هم جور شده، یا جیک و پوک شان یکی شده. انگاری که از چند سال قبل می دانستند که جفت برای من معنا ندارد، وقتی که خنده ی من با خنده ی تو یکی ست. وقتی که نخی نازک، لبهای مرا با لب های تو گره داده باشد. وقتی که آدرنالین من با چشمهای تو بالا و پایین برود، با هر پلک زدنت. هرکسی که یک دانه پیراهن هم پاره کرده باشد می داند که نمی شود، به هیچ صراط مستقیمی نمی شود، با دستهای تو جور نشد.
در دلم، آبگوشت بار گذاشته اند انگار، قل قل می کند. دو هفته زمان زیادی نیست اما هر روز که بگذرد این آبگوشت غلیظ و غلیظتر می شود. ته می گیرد. نمی دانم قل قل کردنش را، ذوق دیدن عزیزهای دورافتاده ام را، باور کنم یا ته گرفتن ش را، بوی سوخت خفیفی که از هم زدنش به دماغم می رسد. ته گرفتنی که از فکر ندیدن تو به ته دیگ می ماند.دلِ آدمیزاد که چفت در نیست که هروقت خواست جفت و جور بشود و هر وقت بادی آمد، باز بشود. نمی شود که بگویم جفتِ جورشده ام را دو ماه می گذارم کنار و زندگی ام را می کنم. نمی دانم. نمی دانم آخر این آبگوشت چه از آب دربیاید؟ شور بشود یا بی نمک؟ ته بگیرد یا جا بیفتند؟نمی دانم نخ نازک لبهایت به درازای این همه فاصله کفاف می دهد؟ همین فردا برویم چند کلاف نخ بگیریم؟ نکند که آدرنالین خونم ته نشین شود وقتی شب ها چشم هایت را می بندی و من آنور دنیا، چشم از خواب باز می کنم؟