قرارمان بر سر این جمعه بود. می گفت دلش برایم تنگ شده است. می گفتم چشم برهم بگذاری جمعه است. دورت را چنان بگیریم که تلافی دل تنگی هایت دربیاید.
می گفت تو بروی و برگردی من دیگر نیستم. می گفتم سالی دوبار اینجایم. هربار یک دل سیر می نشینم تا نگاهم کنی، تا نگاهت کنم.
می گفت برای این جمعه پول داده ام حسابی خرید کنند. گوجه سبزکه دوست داری داریم. از شب قبلش نمی آیی؟ گفتم کار دارم. عوضش روز جمعه از صبح کارهایم تعطیل. زود می آیم می نشینم ور دلت. آنوقت هرچقدر خواستی بغلم کن.
می گفت از عید تا خود الان همیشه هروقت زنگ می زنم می گویی کار و درس و امتحان دارم. پس کی دانشگاهت تمام می شود؟ کی خانوم مهندسم می شوی؟ می گفتم چیزی نمانده عزیز من. فارغ التحصیلی م را می بینی چندوقت دیگر. خانوم مهندست می شوم آنوقت.
جمعه که شد اما سر قرارمان نماندی. خودم را آماده کردم تا دم در ببینمت مثل همیشه. بغلت کنم و بگویم که چقدر دلم برایت تنگ شده بود. که بگویم دیدی بالاخره آمدم؟ دیدی بالاخره درس و دانشگاه را گذاشتم کنار تا ببینمت؟ من آمدم تا بنشینم کنارت گوجه سبز بخورم و تو برایم تعریف کنی از مهمان های هفته پیشت، اما نبودی. آمدم تا روز "پدر" برایت بگیرم اما تو پیش دستی کردی و دستم را خواندی. رفتی تا داغ ندیدنت بر دلم بماند. رفتی تا روز پدر، برایم بی پدربزرگ بماند.
رفتی تا رفتن م را نبینی.
رفتی تا صبح به صبح دیگر تلفن خانه مان زنگ نخورد، تا از پشت تلفن هر روز صبح، هیچ کس دیگر به دانشگاه روانه ام نکند. تو رفتی تا دیگر "موفق باشی باباجان" ت را نشنوم.
دارم از دست می دهم شان... دانه به دانه.