Saturday, January 24, 2015

قورباغه ات را قورت بده

خواب می بینم. باز. به سمتم قدم می زند و من در دلم رخت می شویند، هزار زنِ چادر به سر. قدم می زند و با هر قدم ش انگار تمام آنچه چهار سال پیش بر من گذشته بود را می آورد جلوی چشمانم. می خواهم قدمی به عقب بردارم، داد بکشم سرش و بگویم چه بلایی بر سرم آورد، چهار سال پیش. نمی توانم. انگاری بختک افتاده باشد روی وجودم، نمی توانم از جایم جم بخورم. نزدیک و نزدیک تر می شود و من بیشتر فرو می روم در روزهای سیاه چهار سال پیش. چهار؟ نه، بهمن امسال می شود پنج سال. 
از خواب می پرم واز تاریکی-روشنی سحر حدس می زنم صبح زود باشد. برای چند ثانیه فکر می کنم توی اتاقم هستم، تهران، احساس می کنم الان است که بابا از جلوی در اتاقم رد شود، برای خواندن نماز صبحش. صدای آرامش بخشش که هر وقت از خواب می پرم دوباره به خواب می بردم، شاید هم نمازش، همان وردهای پدرانه اش باشد، همان دعای خیرش برای من. به خودم می آیم می بینم چندین هزار کیلومتر دور افتاده ام ازشان. بق می کنم و سرم را می برم زیر پتو. دوباره به خواب م فکر می کنم، به اینکه پنج سال پیش چه بوده ام و الان چقدر جان گرفته ام. به اینکه لازمه ی الان بودنم شاید همه ی آن خوردن زمین ها بوده. از من می شنوید هیچ وقت کله ی سحر زندگی تان را مرور نکنید اما من کردم. دانه به دانه. تمامی بالا پایین هایم را. انصاف به خرج بدهم می بینم الان بالای قله ی آرزوهایم ایستاده ام. یک دفترچه ی خاطرات داشتم که بعد از هول و ولای خواندن کتاب "قورباغه ات را قورت بده" ته آن آرزوهایم را نوشته بودم. یادم هست که برایشان ددلاین هم تعیین کرده بودم. یکی از آنها آمدن به اینجا و ادامه ی درس خواندنم بود، که هم خودم و هم خدای خودم هردو می دانیم که چقدر همه چیز دست به دست هم دادند تا من الان اینجا باشم، دیگری این بود که دل م بندِ کسی باشد، که بتواند بند کسی بماند. بعد از او. که فکر می کردم خورشید کهکشانم بوده و حالا که رفته، من سیاه چاله ای بیش نخواهم بود، برای همیشه. اما دلم بند شد. نه فقط بند شد، که همه چیز به طور معجزه آسایی نخ و سوزن بدست گرفتند و بخیه زدند، زخم ها و درزهای دلم را. دلم به "او" ی دیگری بند شد و آرام و قرار گرفتم، روی تپه آرزوهای پشت دفتر خاطراتم.
پتو را کنار می زنم و با چشمان پف کرده ام از خواب، می روم سراغ گوشی موبایل. مسیج هایم را که چک می کنم می بینم که فلانی از الف برایم خبر داده. که اوی مغرور پنج سال پیش، حالا بار و بندیل آمال و آرزوهایش را جمع کرده و به ایران برگشته. همزمان احساس خوشحالی و ناراحتی می کنم برایش. خوشحال از اینکه دیگر برایم آن غول بزرگی نیست که خوشحالی هایش را بتواند بکوبد توی صورتم. خوشحال از اینکه قورباغه بزرگ گذشته هایم حالا دیگر بزرگ نیست و من مدتهاست قورتش داده ام. به سقف خیره می شنوم و به تپه ی آرزوهایم فکر می کنم، به بندِ دلم، به اینکه حکمتِ پستی های زندگی م تا به الان، همین بلندی تپه ایست که روی آن ایستاده ام. آرام و قرار می گیرم. دوباره به خواب می روم.

No comments:

Post a Comment